روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

..........................

دلم گرفته.. اصلا فکرش رونمیکردم اینجوری بشه...  خیلی خسته ام خدایا کمکم کن

اولین روز

خسته ام امروز خیلی روز بدی بود... شب آدم باگریه بخوابه صبح کسل... تمام روز کسل... دوست داره با همه قهر باشه دلش نمی خواد حرف بزنه... خدایا خسته ام.. منو یادت رفته؟ چه قدر امتحان... خسته ام... خدایا ازت دلگیرم... دلگیر... زجرم نده کمکم کن... همین

نیم نگاه

نمی گویم کمک 

حتی نمی گویم نیم نگاهی به من بینداز 

می گویم... تنها 

تنهای تنها.... 

خدایم باش... 

آن وقت... هم کمک دارم هم نگاه کامل... 

نه نیم نگاه... 

 

                                                         به امیدت

کاش

خوش به حال اونایی که وقتی کوچیکن میمیرن... اون وقت همیشه تصویر ذهنی دیگران ازشون یه بچه است و بدون عیب..... کاش ادما عینک بدبینی و بردارن و مهربون باشن... کاش خیانت متولد نشده بود... کاش تو ذهن دیگران این قدر بزرگ نشده بودم که ازم متوقع باشن... خسته ام... عجیب از خودخواهی آدما خسته ام...

مرگ

هی....

بابا بزرگ بیچاره ام فوت شد....

خدا رحمتش کنه... جاش خیلی خالیه...

کاش خدا کمکم کنه مشکلاتم حل بشه... احساس خستگی می کنم

خدایا جز تو کسی و ندارم

خودت کمکم کن

فراموشی

 

 

من اینجا ایستاده ام

کنار روزگار برفی امید و تنهایی شبانه ام

کنار تمام خاطرات و خاطره هایی که رفته اند و خواهند آمد

کنار تو ای دوست

ای همراه

می دانم که تمام قصه ی ما به اینجا ختم نخواهد شد

می دانم که روزگار من با روزگار تو بسی در تعامل است

می دانم که شاید دیار من آمیخته ی دیار تو شود

و شاید تا ابد کنارت به تمام لحظه های اوج برسم

می دانم نزدیک است

نزدیک است آن زمان که تلالو آغوشت در وجودم رخنه کند

آن زمان که همواره

و از انتها و آغاز تمام عشق ها به تو می رسم

آن زمان که در اوج تنهایی ام تنها تو باشی و تو

و نفست شاید روزگاری لالایی شبانه ام باشد

نمی دانم نزدیک است یا دور

و یا دور دور و دست نیافتنی

دلم را می دانی که گرفته است

از همه حرف ها و کنایه های عمیق

از نگاه های احمقانه و حماقت نگاه

دلم گرفته...

برای تمام روزگاری که امید بستر رویاهایم را رنگ می کرد

برای آن زمان که من بودم و امید با تو بودن

و ناگاه

دنیایم تاریک شد

گوی آرزوهایم شکست

من ماندم و تل خاکی پر از عشق پنهان شده

من ماندم و قبر رویاهایی که زودتر از جسمم خاک شده اند

حتی خدا را هم از دست داده ام

نمی خواهم حتی به خدا فکر کنم

آخر چه قدر امتحان؟

خسته ام...

خسته و فرسوده

شمارش معکوس جدایی ام از تو آغاز شده و تو

به هیچ می اندیشی

به بازی کودکانه ات ادامه می دهی

و وقتی جسمم خاک شد می فهمی که چه قدر دلتنگم هستی

دلم گرفته

با هیچ چیز باز نخواهد شد

دلم گریه می خواهد و تنهایی واقعی

دلم می خواهد جایی باشم که کسی نباشد

صدایی نباشد

من باشم و من

من باشم و اشک

کاش همه اینها یک خواب عمیق باشد

یک خواب بحران زده

و کاش در نیمه شب تمام نشدنی ام سپیده سر بزند

می دانی

اگر روزی از این خواب برخیزم

دیگر به هیچ جنبنده ای عشق نخواهم ورزید

دیگر هیچ رادوست خواهم داشت

دیگر تنهایی و خلوت را به هم نفسی و هم صحبتی ترجیح خواهم داد

شاید سپیده صبح نزدیک است

شاید نزدیک است که من از خواب عمیق بیدار شوم و به زندگی و تنهایی ام ادامه دهم

و تو

کوله بارت را بسته ای

و مرا به زودی ترک خواهی گفت

من می مانم و اشک

دیگر چه اهمیتی دارد نفسم بیاید یا فراموش کنم نفس بکشم

دارم فراموشی را تمرین می کنم

می دانی

دیگر آرزویم شده فراموشی

کاش یک روز وقتی سپیده می زند

یا هر وقت دیگر

فراموش کنم نفس بکشم

به همین راحتی... کاش به سراغم بیاید این فراموشی عمیق

پیر شدم.

خدایا خسته ام... خیلی خسته ام....  

دیروز درسم بعد ۴ سال تمام شد... حیف شد... دلم واسه دانشگاهمون تنگ میشه خیلی با صفا بود... خیلی دوسش داشتم... اصلا تو انتخاب های دانشگاه اول بهشتی زدم بعد تهران... واقعا با صفا بود.. استادای عالی... خدا رحمت کنه دکتر شاکر استاد محترم و خوبمو... روز آخر کلی عکس گرفتیم... اول از همه با دکتر مینایی محبوب همه بچه های دانشکده... بعد استادان گرامی: حسینی و شیدایی و محمد زاده و پاشایی و بیگدلی و لاله..یکم غم انگیز بود... اما گذشت 

خدایا کمکم کن... دلم می خواد دوباره برگردم تو این دانشگاه... به عنوان یک محقق و پزوهشگر و یک استاد... خدایا بهم قدرت بده بتونم به اهدافم برسم.. کمکم کن بتونم خوب خوب درس بخونم...کمکم کن... 

۱۰ مرداد جشن فارغ التحصیلیه.... دیگه تموم.... 

امروز یه چیزی فهمیدم که قبلا می دونستم... دلگیر شدم.. الانم قهرم... 

هی 

طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟؟؟؟؟؟ 

پوچ و بس تند چنان باد دمان؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

 هی جوونی کجایی ؟؟؟؟؟؟؟ 

پیر شدیما.... هی....

خواب

دیشب خوابتودیدم... خیلی دلتنگ بودم... خواب دیدم اومدی دنبالم..  منم را افتادم باهات سوار ماشین شدیم.. من دستم و گذاشتم رو سینه ات و انگار آرامش وارد تمام تنم شد... صبح که بیدار شدم خیلی آروم بودم... رفتم تو جلسه تا ساعت 9 خیلی سرحال بودم و حس خوبی داشتم اما نمی دونم چرا یه دفعه ای دلم گرفت.. همش می خواستم گریه کنم...  وقتی برمیگشتم خونه از مترو که پیاده شدم سر اون کوچه خلوته اشکام سرازیر شد.. اومدم خونه به هوای خواب کلی گریه کردم و خوابم برد... دوباره خواب دیدم که تو زنگ زدی به من ولی من لالم... نمی تونم باهات حرف بزنم... صدا نداشتم... الانم دلم خیلی گرفته... شاید تو هم توی دنیای خودت دلت گرفته باشه... نمی دونم حس خوبی نیست...

خدایا کمکش کن...