روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

کاش

 

 

دلم تنگ است.. برای یک دوست.. برای یک صدا... برای یک آشنا... کاش احتیاط و طمع آفریده نمی شد.. آنوقت شاید می شد تا ابد در کنار آشنا ماند... کاش... خدایا دلم برای صدا تنگ است.... برای قانون آشنا ماندن و آشنا بودن و آشنا مردن... کاش این قانون تمام آشنایی ها بود. کاش می شد آشنا ماند و تنها برای آشنا ، تنها برای خودش درکنارش آشنا ماند... کاش می شد برای همیشه آشنا بود و غصه نداشت... و کاش می شد از حماقت نترسید و آشنا مرد.. کاش...حیف که همیشه بیش از حد همه جوانب را می سنجم.. کاش خطر کردن را بلد بودم... کاش..

وارونگی

 

دلم تنهاست... نمی خواهد شاید از این تنهایی بیرون بیاید، اما... نمی دانم... لازمه نوشتن عشق است و لازمه تنها بودن دل بی عشق...

دلم تنگ است.. شاید دلتنگ یک گریه و شاید دلتنگ لحظه ای با تمام وجود خندیدن...دلم دلتنگ گریه های روزگار نوزادی است و دنبال خنده می گردم..؟..

خدایا دلم سکوت می خواهد... چرا آدم های اطرافم نمی خواهند سکوتم را بفهمند؟...چرا هر که به من می رسد دوست دارد سکوتم را بشکند و لکه ای یا ترکی بر دیوارش بنشاند... من از واژه می رنجم و آدم های اطرافم از سکوت.. تا کجا این اختلاف فکر ادامه خواهد داشت... نمی دانم؟

من اینجا هستم... قلبم برای کسی نمی تپدو روحم سرگردان است... این چه هماهنگی عجیبی است که زنده بودنم را ممکن می سازد.. نمی دانم.. قلبم نمی تپد.. آدم ها می تپند ... من و اندیشه سرگردانیم.. سرگردان.. امروز به آشنایی می اندیشم و صدای بی انتهای حرف های تنهایی.... کجاست آسمان؟.. کجاست زمین؟... مگر اینجا هم زمان و مکان مطرح است؟.. مگر اینجا بعد هم قابل تعریف است؟... نمی دانم.. دلم می اندیشد... دلم حتی به اندیشه های ذهنم می اندیشد..

من دلم آب می خواهد. آب می خواهد تا خشکی قلب بی روحم تازه شود... دلم آب می خواهد و گرما که یخ هزاران ساله اش باز شود...کجاست آسمان؟.. کجایند ابر و شهاب سنگ های آرزو برآورده کن؟؟؟... کجاست زمین؟... کجایند چشمه و کویر ؟.. کویری که روحم در عمق گرمای روز  و سرمای شبش به پاکی برسد؟. کجاست خدا؟.. به جز در اینجا و آنجا و قلب من؟؟.. چرا نمی بینمش وقتی برایم تاسف می خورد که روحم را خاکی می کنم ؟...کجاست خدا.. جز در اندیشه ی من که می دانم از عمق حرف هایم نگران است...دلم پرواز می خواهد.. بابال هایی که می دانم دوباره نیازشان دارم...

خدایا دلم سکوت می خواهد.. آن چنان که در گرمایش آب شوم و به پرواز و تبخیر برسم... دلم گرفته از همه زمینت...از همه آدم ها و احساس ها و هوس های نابهنجار..

کاش زمان و مکان به هم می ریخت و اینجا ابدیت بود ومن تا ابد می نوشتم و صفحه سیاه نمی شد...

دلم برای دنیا تنگ شده است... برای دنیای واقعیت ها.. برای آدم های واقعی که وقتی در کنارشان قدم می زنی ، بوی ریا و تزویر و دروغ حالت را به هم نزند... دلم تنگ است... کجاست زمین تشنه که التماس باران داشت؟... چرا سیراب شدن فریاد زمین را خفه کرده است.. دلم تشنه است... دلم از تشنگی می سوزد و آبی نیست... روحم می خواهد بماند و دلم تشنه است.. روحم می ماند و دلم پرواز خواهد کرد... چرا همیشه باید قانون دنیا پابرجا باشد.. من دلم قانون مند نیست .. آری بگذار یک بار هم که شده به دنیا وارونه بنگرم... بنگرم ببینم آیا طیف وارونگی ، همه جا را در بر می گیرد یا نه... یاد شعری افتادم ... می بینم نه.... دنیای وارونه برای همه وارونه نیست... گاهی چرخش نگاه حقیقتی را به دنبال دارد که قانون دنیا پنهانش کرده است...

 

"وقتی جهان

 از ریشه جهنم

و آدم

از ریشه عدم

و سعی

از ریشه های یاءس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده

در حرف

کفتار را

به کفتر

تبدیل می کند

باید به بی تفاوتی واژه ها

و واژه های بی تفاوتی

مثل نان

دل بست

نان را

        از هر طرف بخوانی

                            نان است....  "