روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

آرزو

 

عادتم بود..  از روزی که رفتم مدرسه..... سر خیابونمون که می رسیدم یه آرزو می کردم ....یه آرزو... حتی یه آرزوی کوچیک.... می خواستم بدونم چه قدر واسه خدا عزیزم.... می خواستم بدونم  با همه کاراریی که کردم بازم خدا دوسم داره یا نه.... همیشه وقتی ازسر خیابون می خوام بپیچم تو یادم میاد... تا ترم پیش روند همین بود... اما امروز... داشتم همون مسیر رو میومدم.... یادم افتاد چند هفته است آرزو نکرده رفتم خونه.... با خودم گفتم عیبی نداره... الان یه آرزوی قشنگ می کنم.... اما هرچی تو ذهنم گشتم، هیچی پیدا نکردم.... حتی آرزو نکردم که کاش فردا روز خوبی باشه... آرزو نکردم که اونقدر زنده باشم که فردا رو ببینم.. هیچ.. هیچ... ذهنم تهی از آرزو و قلبم تهی تر... تنها هیچ را می بینم... هیچ را.. و در ذهنم می آید..... چگونه انسان به زندگی عادت می کند که حتی آرزو نکردن هم برایش عادت می شود... آرزو نداشتن یعنی مردن روح.... جسم باشی و زنده ، روحت مرده.. وه که زندگی چه معجون مدرنی خواهد شد... نفس می کشی تنها برای این که محکوم شدی به زندگی... ذهنت را می کشی... روحت را دار می زنی و باز عادت نفس کشیدن هر روزت را تهی تر از قبل به سراشیبی می برد...آدم بی آرزو.... چه داستان طنزی است این زندگی که می خنداند و در عمق خنده ها غمی پر رنگ تر از سیاهی نهفته است... می دانم... روزی همه آدم ها خواهند فهمید... بالاتر از سیاهی هم رنگی هست... رنگ آرزوهای مرده و امید واهی... رنگ زندگی بی آرزو... رنگ ترک عادت... آخر، عادتم بود... آرزو کردن....آرزو....

 

سایه

 

 

گاهی وقتا آدم وقتی از یه مرحله ای توی زندگی در حال گذره، نظرش به سایه های پشت سرش می افته.... سایه هایی که خیلی جذابن.. سایه هایی که فکر می کنه اگه در کنارشون بقیه مسیر رو بره، برای همیشه به نشاط و بهروزی می رسه.... واسه همین کم کم قدماش رو کند می کنه... اجازه می ده سایه بهش برسه... باهاش هم قدم میشه... از هم قدمی حس لذت و اضطراب بهش دست می ده... دلش می خواد سایه رو ببینه... اون سایه ی جذابی که باعث شد از خودش و رسیدنش به هدف کمی منحرفش کنه.... دل رو می زنه به دریا... می ذاره سایه ازش جلو بزنه.... سایه می ره... بدون این که پشت سرش رو نگاه کنه... گاهی وقتا سایه هم تو رو می بینه... با تو هم قدم میشه... و در موقعی که احساسش تموم می شه، از تو می گذره... حالا تو سایه ای برای اون و اون جسمه واسه تو.... می بینی... سایه اصلا ارزش ایستادن نداشت... ارزش این که تو دیرتر به مقصد برسی.... بعضی از آدما این طور هستن... سایه هاشون واسه آدم یه دنیاست و بودنشون یه فاجعه.... فاجعه ای به اسم دوست قدرناشناس.... کاش یه کمی وفاداری تو خود جسم سایه بود... اون وقت تو به نهایت می رسیدی... کاش سایه هم به حد تو گذشت داشت... تنها همین... کاش سایه به آینده می اندیشید... و نه... کاش سایه به روزگار خوش دوستی و سرمستی می اندیشید... کاش سایه اسیر مستی شرابی نمی شد که فردا از خماریش به درد برسه... می دانم.. خودش خواهد فهمید... خواهد فهمید وقتی دوست داشتن تمام می شود ، چیزی جز فرار و پشت سر گذاشتن انتظارت را نمی کشد.. کاش می دانست که من تنها بنابر این قانون عمل کردم... می داند که تلاش کردم که بازگردانمش.... ولی نخواست... نخواست صمیمیت از دست رفته رادوباره احیا کند... وبه تنهایی رسید... تنهایی عمیق و غم عمیق.... کاش وقتی برمیگشت که راهی بود... کاش .. کاش می فهمید شاد بودن جرم نیست.. خندیدن جرم نیست... فراموشی تمام خوشی های لذت بار جرم است... بد گفتن از بهترین دوست جرم است.... جرمی که نا خواسته ، مرا هم درگیرش کرد....

دلم می خواست تو هم مثل بقیه واقعا می فهمیدی که من ، تنها برای حفظ این دوستی عمیق به روی همه ی بدی هایت چشم بستم.... می دانم که دو روز زندگی و در کنار هم بودن ارزش دل آزردن ندارد... ولی سایه جذاب زودگذر، کاش کودکانه هوس سبقت گرفتن از من، رویای رسیدن به یک پارچگی را سیاه نمی کرد.... قلبم سیاه بود... شاید... ولی جرم از تو بود که با خنجرت سیاهی قلبم را به فضای دوستی مان پاشیدی... و کاش می فهمیدی.. هنوز هم برای برگشتن دیر نیست.. تنها باید یک لحظه بی غرور بیاندیشی.. و دوباره در راه رویا، پای بگذاری... تنها همین... یک لحظه.. بی غرور باش... بی غرور.. کاش می خواندی و می دانستی که برای تو نوشته ام.... کاش

چه اندیشه می کنند؟

 

و چه اندیشه می کنند

بی هیچ امید رسیدنی

با پای ناتوان

باید گذشت و رفت....

و چه اندیشه می کنند

دیوانگان وادی ماندن دراین جهان

آوارگان عشق

بی تاب مردمان....

و چه اندیشه می کنند

آن گاه کز سپیدی ابرها

قلبان منزجر از فنا شدن

فرمان ایست را اطاعت می کنند...

و چه اندیشه می کنند

آن ها

کز لمس خدایی خدا

سرشار از این غرور

تا آسمان عروج می کنند ؟.....

و چه اندیشه می کنند...

آن عارفان که نمازشان پر از خداست

آن ها که می شود از صدای نمازشان پرواز کردو رفت....

و چه اندیشه می کنند...

آن ها که خواهان شهادتند

وآن ها که جرئتشان کم است و مرگ خواهانشان..

باید به چه اعتماد کردو ماند ؟

اندیشه می کنم ....

جه مردان محکمی ..

بی هیچ ترس و وهم

در نیمه های شب ....

در کوچه های ترسناک و ناگذر

با کوله بار عشق آباد می کنند...

ویرانه ی امید یتیمان بی پدر...

اندیشه می کنم...

آن کس که سر به چاه

از شرم ناخلفی های مردمان

مردانه گریه کرد....

باخصم ها چه کرد  ؟...؟

اندیشه می کنم

آن کس که وسعت روحش فرا زمین، فریاد های خصمانه اش زمین شکن....

آرامشش خیال..

با آن سکوت های چند ساله اش چه گفت؟

اندیشه می کنم....

عدل علی چه بود ...؟

عشق علی به عدالت بهانه است...

عدل از علی و علی خود عدالت است.....

اندیشه می کنم

شاید کسی با این حضور قلب

با این مروت و مردی در این جهان، اسطوره می نمود...

اماعلی که بود؟

اندیشه می کنم ...

آیا فرشته بود...؟..؟

اندیشه گویدم:

........انسانیت علی است......

 

غمناکی

 

 

چشم هایت را بند

و به باران اندیش

و به بودن با ابر

یا شاید

حل شدن در غم بی عهد زمین

چشم هایت رابند

پل پروانه شدن را بنداز

یا دمی یک نفس نیک بکش

تا کجا عمق خدا را دیدی؟.....

تا کجا می شود از قافله احساس خرید؟.......

دل سرگشته ی من در پی آواز سکوت

قصه جام شدن می فهمید

آشنایی دم این حادثه را تر می کرد....

من دلم تنها بود

شایع است این غم تنها ماندن

یا شاید

غم احساس شدن، تا مردن

دلم اما لرزان

به کجا می رسم از غمناکی...

 

خواب عجیب؟؟؟

 

دیشب خیلی با نشاط بودم.. خیلی هم خسته بودم.... 12 خوابیدم تا 4 صبح... دیگه کاملا خستگی هام رفع شده بود و اصلا نیاز به خواب نداشتم.. بیدار بودم... هی یکمی واسه خودم علا فی کردم دیدیم نه، ساعت نمی گذره.. مجبور شدم دوباره دراز بکشم.. نزدیکای 6.30 خوابم برد.... یه خواب وحشتناک... تو خوابم  اول وارد یه خونه شدم... یه عروس دیدم که با لباس سفید و آرایش کامل رو زمین دراز کشیده ولی سرش دو سه سانت بالاتر از تنش قرار گرفته... یه دفعه همین طور که به این صحنه خیره شده بودم از پنجره یه مرد جوون رو دیدم که داشت میومد تو این خونه... تو فاصله ای که بیاد تو یه فیلم از جلوی چشمام رد شد... یه مرد 50 ساله و چاق داشت سر این عروسه رو می برید.... بعد مرد جوونه اومد توی اطاق... اطاق سرتاسر به بیرون پنجره داشت... توش هم فقط یه میز آرایش رنگ چوب بود...  مرد جوون اومد کنار عروسه.. یه دفعه یه بچه کوچولو دوید تو اطاق پایین پای جسد نشست و شروع کرد به بازی.... مرد جوون نشست و فقط با تعجب به سر جدا از بدن نگاه کرد... فقط همین.. یه دفعه دور برگشت.. من تو همون اطاق جلوی میز آرایش خودم رو تو آیینه می دیدم... بعدش اون مرد 50 ساله اومد.. انگار من زندونی اون بودم... بعد پدر و مادرم وارد این خونه شدن.. با این که می دونستن من زندونی ام خیلی راحت از من جدا شدن... من حالم بد بود... ولی التماس نکردم... اونا رفتن.. من روی تخت دراز کشیدم و می لرزیدم... فقط می لرزیدم.. بعدش یه دفعه دیدم صبح شده.. بلند شدم رفتم کنار همون پنجره... دیگه انگار اسیر نبودم... بیرون رو نگاه کردم.. یه دشت سرسبز... تپه های کوتاه... اون دورا یه چیزی آویزون بود.. خوب که نگاه کردم دیدم دوتا زن و دوتا مرد به طناب آویزونن و مرده اند.. یکی دارشون زده... مات شدم... یه دفعه با صدای مامانم از خواب پریدم.... این چه خوابی بود نمی دونم.. اونم تو اوج شادی من.... امروز کلاس نداشتم ولی به خاطر این که دوستم رو ببینم رفتم دانشگاه... کلی خندیدیم... خنده هامون که تموم شد داشتیم حرف می زدیم... یعنی دوستم حرف می زد.. من مثلا گوش می دادم.. یه دفعه به خودم اومدم دیدم داره هی پشت هم صدام می کنه...  تازه فهمیدم الان خیلی وقته به حرفاش گوش نمی دم و دارم به خوابم فکر می کنم....ازش عذر خواهی کردم... ولی واقعا حرفاش رو نمی شنیدم.... الان هم همه صحنه های خواب جلوی چشممه... عجیبه که با وجود مشغول کردن ذهنم نتونسته نشاطم رو از بین  ببره...  هنوز هم با نشاطم.......  ولی حکمت این خوابم نفهمیدم.. همین...

 

شرح حال امروز

 

امروز از صبح کلی انرژی داشتم.. شاد و خندان و خوشحال صبح زود پا شدم برم دانشگاه....8 کلاس داشتم، دقیقا ساعت 8.10 دانشگاه بودم.... اول رفتم گروه معارف تا ببینم کلاسم کجاست... با حواس جمع من به جای شماره کلاس، شماره گروه درس رو دیدم... حالا رفتم تو دانشکده مذکور... هی بگرد.. هی بگرد.. آخر اون شماره ای که من دیده بودم پیدا کردم... درش قفل بود... منم با خوشحالی برگشتم دانشکده خودمون و چند تا از بچه ها رو دیدم... گفتم بچه ها ، خیلی تعجب آوره ها... کلاسم تشکیل نشد... هفته دوم مهر باشه... معارف باشه... تشکیل نشه.... خدایی خیلی تعجب آوره... بعدش یه sms دادم به دوستم که ببینم کجاست... تو سایت بودش... بعد یه جا قرار گذاشتیم همدیگه رو دیدیم... کلی احساسات به خرج دادیم... منم بعد از کلی ابراز احساسات، حواسم نبود، کفش سفیدش رو لگد کردم.. کلی خندیدم و  اونم کلی غر زد که حالا با این مهری که رو کفش سفیدم زدی ،  چه غلطی کنم... خلاصه رفتیم مثل علاف ها تو حیاط دانشکده نشستیم... هی چرت و پرت می گفتیم و میخندیدیم.... هی همه تعجب می کردن که ما طبق معمول همیشه چه زود شیطونی هامون رو شروع کردیم...  بقیه بچه ها هم اومدن...ه ولی یکی از دوستام نیومده بود.. اگه اون بود که رو زمین بند نمی شدیم... من ساعت 10 آزمایشگاه داشتم که  هفته بعد تشکیل میشه.... دوستام هم به زور منو بردن سر کلاس خودشون ... من این ترم برنداشتم این درس رو.... حالا رفتیم استاده پرفسوره... یه خانوم پورفسوری که پر از انرژی و قانونه.... در عین حال خیلی در آدم حس احترام رو ایجاد می کنه.. کلی نصیحت و از این حرفا... بعدشم یه کوچولو درس. حالا ما هم ردیف اول نشستیم.. توی رو دربایسی یاداشت هم برداشتم و انصافا خیلی هم درسش رو خوب یاد گرفتم...  خلاصه کلام که امروز خیلی خوش گذشت... خیلی خوب بود... وقتی با دوستام هستم، تا آخرین لحظه پر از انرژی ام ، حتی اگه رو به مرگ باشم...... خونه که رسیدم تازه متوجه شدم دارم از سردرد میمیرم... خوابیدم ... اون قدر زود خوابم برد... نیم ساعت خوابیدم، حالم کلی جا اومد... سرحال شدم... الانم کلی سرحالم... ای ول به درس خوندن و کلاس که شور زندگی رو تو آدم بیدار میکنه... وای فکرش رو هم نمی تونم بکنم که یه روز درس خوندن رو ترک کنم.... اصلا نمی تونم زندگی کنم.... خیلی زندگی مسخره است بدون این که آدم یه تلاشی واسه یاد گرفتن داشته باشه.... خیلی دنیا بدون درس و کلاس تاریکه... خدا رو شکر که این نور تو زندگیم وجود داره... وگرنه می پوسیدم از تاریکی خودم.... اه اه چه آدم بیخودی می شدم اگه بی سواد بودما.... باز الان یه خورده قابل تحملم... اون طوری دیگه همه بهترین آرزوشون برام، مرگ بود.... ولی الان نه... فعلا که زنده ام... فعلا هم قصد ترک دنیا ندارم...   ای ول به زندگی... زندگی... زندگی.... زندگی... ماندن... رها شدن.... رهایی در شور... نور سپید... چشمان بسته و نور شدید.... نور....نور.... بیداری... بیداری..... فرار از تاریکی.... بیداری... بیداری.. رهایی.. رهایی... زندگی این است... همین و بس.... همین و بس..

نشاط

 

امروز با این که حال جسمی ام خوب نیست ولی خیلی با نشاطم.... نمی دونم چرا... ولی کلی شادم الکی.... هیچ اتفاق خوبی هم نیافتاده... همه چیز هم مثل همیشه است... یکنواخت... ولی این فوران انرژی تو من عجیبه.. البته شایدم به خاطر فکرایی باشه که تو سرمه.. آره به خاطر همینه که شادم... وای چی میشه اگه خدا بهم همت بده... اونوقت دیگه بهشت میاد رو همین زمین... خوبه ها... دیگه میشه عشق و حال...

این آدما هم عجیبن ها... وقتی بهشون فکر می کنی، کلی علامت سوال و تعجب و ماه و ستاره و گنجشک دور سرت شروع به چرخیدن می کنه.... بعضی ها خیلی غیر قابل پیش بینی هستن... بعضی هام نه مثل یه دفتر باز که حرفش رو با بزرگ نمایی 72 تایپ کردن از دو کیلومتری هم تابلوه که چی تو مخشون میگذره... من از آدم های غیر قابل پیش بینی خوشم میاد.. آدم هایی که میشه تشخیص داد تو هر موقعیت نوع رفتارشون چیه ، خیلی آدم رو کسل می کنن... ولی اونایی که نمی شه از تو چشماشون فهمید چی تو مغزشونه و چه کار می خوان بکنن، کلی آدم رو سر ذوق میارن... ولی البته همه چیز در حد معقول خوبه... اون وقت میشه گفت این آدمه هم زرنگه هم عاقله... من واسه خودم خیلی قانون دارم... بعضی هاش دست و پا گیره.. ولی همیشه فکر می کنم آدمی که چارچوب واسه فعالیتش نداشته باشه ها، زودی از پا میافته... اعتقاد دارم به این حرف که..بزرگترین موفقیت ها از یک گام محکم شروع شده... واقعا هم همینه ها.. آدم تا وقتی با ایمان و محکم شروع نکنه به هیچ جا نمی رسه... نمی دونم، شایدم اشتباه می کنم... ولی تجربه کردم... حتی اگه تو راهی که شروعش با ایمان بوده موفق نشی ها، چون تلاش کردی، شکستش هم لذت داره.. چه برسه به بردش که دیگه آدمو مست می کنه....

 الان یه چیزی یادم اومد. شایدم خوشحالیم واسه این باشه که پرسپولیس برد... وای امسال دیگه داره بعد این همه سال ناکامی ، داره کلی به هواداراش حال میده ... دیشب بردش شیرین بودا.. ولی بازی جمعه پیش یه چیز دیگه بود... آدم سر جاش بند نمی شد از هیجان... خدا کنه امسال قهرمان بشه که بعد از اون گل اسدی و باخت عجیب استقلال که دست به دست هم داد که ما قهرمان بشیم، در حد نام خودمون نبودیم... امیدوارم خدا کمک کنه...

نمی دونم نوشته هام روح داره یا نه.. می خواستم توی این مطلب هرچی انرژی مثبت دارم بذارم... از خمودگی و افسردگی خسته شدم... وای چه خوب شد این دانشگاه رفتن شروع شد... با این که سر کلاس نشستن خیلی سخته و عذاب آور، اما به آدم روحیه میده... البته بعضی استادها واقعا با حرفاشون دونه دونه سلول های آدم رو انرژیک می کنن... مثل استاد سلولی و بیوشیمی ما...  وقتی سرکلاسش هستم اصلا نمی تونم چشم ازش بردارم... کلمه کلمه حرفاش تو خاطرم می مونه.. عجیب آدم رو وادار به تفکر می کنه... حرفای ساده میزنه ها... ولی لحنش ... حرکاتش.. نوع نگاهش... بالا پایین رفتن تن صداش... همه وهمه آدم رو تحت تاثیر قرار میده... من که وقتی از کلاسش میام بیرون منگم... جسمم میاد بیرون ولی ذهنم هنوز حرفاش رو تحلیل می کنه...  دوشنبه سر کلاس داشت از سلول می گفت.. شکل یه آدمک رو کشید و شروع کرد سوال کردن که مثلا بینی این آدمکه شبیه کدوم یکی از اجزای سلوله.. خلاصه ما با خنده و شوخی بهش جواب می دادیم... وقتی کامل همه صورتک رو نام گذاری کرد، یه تحلیل کرد... گفت بچه ها  تو این سلول چه عنصرهایی از همه بیشتر وجود داره؟.. همه گفتن کربن.. هیدروژن.. اکسیژن... ازت.. فسفر... گوگرد... گفت خوب... حالا اینا چه ترکیباتی میسازه... اسید نوکلئیک... قند.. چربی... پروتئین... گفت یه سوال... بچه ها اگه ما همه این عناصر رو بریزیم توی یه محیط و هرچی که لازمه در اختیارش بذاریم تا بتونه یه سلول بسازه ، آیا این ممکنه؟... فکر کنید.... عناصر ساده... سیستم پیچیده... بچه ها یه نیرویی پشت این سادگی و پیچیدگی هست... به این نیرو فکر کنید... ببینید واقعا بدون این نیرو این سادگی و پیچیدگی وجود داشت؟...به این نیرو فکر کنید.................

 سکوت... سکوت.... سکوت..... سکوت ...

کلاس تمومه..... اگه سوالی ندارین ، می تونید برید....  من اومدم بیرون...ولی هنوزم که هنوزه دارم به اون نیرو فکر می کنم... به کسی که این نیرو رو آفرید و نظم رو به دنیا تزریق کرد... واقعا هیچ وقت آدم نمی تونه یک لحظه جهان رو بدن خدا فرض کنه... حتی یه لحظه...

 خدایا شکرت که این فرصت رو در اختیارم گذاشتی و بهم اجازه دادی بهت فکر کنم.... اگه گناهی می کنم به بچگیم ببخش... می دونم خیلی بزرگی.... به بزرگی خودت اگه خطایی می کنم نادیده بگیر... بچگی می کنم... خودت که بهتر میدونی... بذارش به حساب لجبازی با خودم.... دوست ندارم ناراحتت کنم... اما پیش میاد دیگه.... کمکم کن... بهم بیشتر هشدار بده.. بذار خطا نکنم که شرمنده ات بشم... خدایا رو ازم برنگردونی... اگه بهم توجه نکنی من با کی هر شب دردو دل کنم؟؟ از کی بخوام کمکم کنه؟؟... به جز تو کی می تونه عیب های آدم رو بپوشونه... وای خداجونم .. ممنونم ازت که صدای فکرامون رو کسی نمی شنوه... وای اون طوری آدم آبروش می رفت... اونم من... وقتی دارم با کسی حرف می زنم به تنها چیزی که فکر نمی کنم حرفای طرف مقابله... دارم شخصیتش رو تحلیل می کنم... اونم چه تحلیلی.... وای هرچی ازت واسه این یه نعمتت تشکر کنم کمه... خداجونم... همیشه تو یادم هستی ها... حتی وقتی دارم کار بد می کنم.... نمیگم شیطون..

  گاهی وقتا که ازت عصبی ام ..دلم می خواد لجت رو دربیارم...میگم بچه ام... باورت شد حالا... دیگه با خودت... بخشش از بزرگتراست.... به امیدت...  

دور و نزدیک

دلم نمی داند از چه بنویسد... از روزگار رفتن یا روزگار سکون..... من مانده ام و شاید زندگی ....

من مانده ام و روزگار دلتنگی ترانه های سپید..... به چه می اندیشد این دلم.... به چه خواهد اندیشید در این وادی بی پایانی که حرمت ترانه ها را می شود از طنین ستاره ها شنید.... دلم به صدا می اندیشد.... به صدایی که شاید در این ترانه بازی تلخ و ملال انگیز،به نرمی شعر وجود یک غزل تنها، سلام خواهد گفت...

زندگی چه خواهد شد.... من چه خواهم شد....و تو چه می شوی رویای کودکی ام؟؟؟؟... دلم گرفت از این همه فضای بی تفاوت.... دلم می خواست فریاد می کردم.... فریاد.... کاش می شنیدند همه دنیا و دنیای رویاها... کاش صدا هنوز وجود داشت و من از صدا خسته نبودم.... کاش سرعت زندگی ، تصویر پر رنگ ذهنم را در غبار گذشته های دل انگیز و وحشت زا ، گم نکرده بود..... دلم پرواز می خواهد.. بر فراز آسمان رویاو خانه رویا... دلم گذشته می خواهد.... نوجوانی.. احساس پاک.... احساسی که پاک بماند.... و می دانم که ماند....دلم شاید در این وادی تنها به هیچ می رسد اما... اما...چرا خدای من؟؟... چرا پس این گونه دورم و نزدیک.... چگونه است این دوری و نزدیکی عجیب... دوری جسم نزدیکی روح.. همیشه خبرهای بد را درباره خودم همان که برایم عزیز بود و ماند و شاید بماند تا ابد درخوابم به من می گوید... همیشه در هر شکست و تلخی خواب شیرین و دلداریش دلم را محکم می کند... همیشه با من بوده.... خدایا شکر.. اگر جسمش نیست، روحش مرا ترک نکرده است.... دلم تنگ است... شاید برای زندگی... شاید برای گذشته... برای گذشته های پر رنگ.... کاش غرورم می گذاشت بگویم... بگویم که دلم برای آدم های گذشته تنگ است.... برای از خود رانده ها... برای سرمستی طلوع.... برای دیدن و نگران ماندن.... برای به اشتباه افتادن... دلم بسی تنگ است...عقلم می گوید شاید بزرگترین درست عمرم همین راهی باشد که آمدم.. ولی احساس می داند که بزرگترین اشتباه عمرم همین راهی است که ادامه اش دادم... راهی که مرا رام زندگی کرد و یک مجسمه ساخت... مجسمه ای که شاید همیشه بی روح بماند... شاید...

اندیشه می کنم... به سکوت... به تلخی یک حرف نگفته و پر باری سکوتی که زیر بارش شکستم... می اندیشم... شاید به زمان... به نگاه ... به بی تفاوتی تفاوت دار... به تفاوت آدم ها... می اندیشم به صدا... به صدا... ترانه و آواز... به موسیقی قلب ها و قلب های پر نوا.... می دانی خدای من... می دانی که می اندیشم حتی به بازی و فریاد و تک تماشاچی.. می دانی... دلم تنگ است... خیلی نزدیکم... شاید نزدیک تر از دراز کردن دست و برداشتن... کاش توان حمل این برداشته شده را داشتم و نمی گذاشتم سقوط کند... همیشه نوشتم.. بارها.. روزها و ساعت ها... برای همان روح نزدیک و جسم دور... همان که آرزویم بود...

راستی شعر مرا می خوانی

نه دریغا ...هرگز

باورم نیست که خوانده شعرم باشی...

کاشکی شعر مرا می خواندی...

کاشکی....وای دلم چه چیزها که نمی خواد.... دوست دارم فریاد بزنم.... تنها یه کلمه را فریاد کنم...........همانی که می دانی. همانی که چهار حرف دارد.... دوست دارم با آهنگ فریادش کنم... گوش کن.... با روحم فریاد می کنم.... دلم می خواست یک بار... تنها یک بار جرئت می کردم و یک سوال می پرسیدم....  در همه سال هایی که جسم دوره... در این زمان هایی که خواب سیاهم رو روشن می کنی.... روح من هم آن قدر وفا دارد که خواب رنگین تو را سیاه کند؟؟ شاید.... شاید گاهی که احساس خوبی از خواب کم و طاقت فرسایم دارم همین باشد.... شاید من هم در خواب بی وفا نباشم... نمی دانم.... دلم می خواست بگویم....بگویم که برای فراموشی  رویای رنگین ام چه اشتباهاتی کردم.... اعتماد کردم... به آدم هایی که شاید ارزش اعتماد نداشتند... به آدم هایی که مرا در سکوت و سردی بردند... در کنارشان تنها به وفای روح می اندیشیدم..... موجود عجیبی است این انسان.. در کنار دیگری می ایستد و به دوردست می اندیشد... حتی به حرف های کنار دستی اش گوش نمی کند... حرف ها و قدم زدن بیشتر در خلسه فرو می بردش. شاید هم فهمیده باشند...به وضوح می شد فهمید این سکوت علامت سردی است... سردی جسم بی روح...

دقیقا 18 شهریور به خوابم آمدی.... اتفاقی که می خواست بیافتد را با رفتار و سکوتت گفتی... دیشب فکر می کردم... دیدم خیلی احمقانه است اگر فراموش کنم ، تمام گذشته ها را.... احمقانه است... پس به یادت دارم... می دانی چرا... تنها برای خودت.... تنها برای وجود خودت... نه همه داشته ها و نداشته هایت... برای روحت.. نه جسمت... تنها برای این که روحم تا همیشه با تو خواهد ماند... با این که نزدیکی ... به دنبالت خواهد گشت.... و هیچ توقعی از واقعیت نخواهد داشت... بگذار زمانه بگذرد... من از تو نخواهم گذشت... حتی اگر با کس دیگری باشم... روحم از آن توست... تنها برای تمام سکوت رنگی و رنگ سکوت طرب انگیزت... تنها برای همان یک جمله که نه... همان یک کلمه که گفتی... تنها برای همان یک کلمه تا ابد پر رنگ ترین تصویر ذهنم خواهی بود.... توقع بی جایی بود...می دانم... نباید گلایه کنم و بگویم کاشکی... برای خدا اگر اسمم را دیدی ، نخوان و رد شو.... من تو را برای این که مرا به یاد داشته باشی نمی خواهم..... تو را برای همین می خواهم که .... تو را برای این می خواهم که وقتی به کودکی می اندیشم ، تمام لحظه ها روی تصویر پر رنگ تو از ذهنم می گذرد.... تنها برای همین که اولین بار با تو احساس لرزش کردم وبه نهایت رنگ رسیدم.. تنها برای همین که فهمیدم می شود بدون هیچ توقعی دوست داشت و نگران بود... تنها برای همین.... نخوان و بگذر...