عادتم بود.. از روزی که رفتم مدرسه..... سر خیابونمون که می رسیدم یه آرزو می کردم ....یه آرزو... حتی یه آرزوی کوچیک.... می خواستم بدونم چه قدر واسه خدا عزیزم.... می خواستم بدونم با همه کاراریی که کردم بازم خدا دوسم داره یا نه.... همیشه وقتی ازسر خیابون می خوام بپیچم تو یادم میاد... تا ترم پیش روند همین بود... اما امروز... داشتم همون مسیر رو میومدم.... یادم افتاد چند هفته است آرزو نکرده رفتم خونه.... با خودم گفتم عیبی نداره... الان یه آرزوی قشنگ می کنم.... اما هرچی تو ذهنم گشتم، هیچی پیدا نکردم.... حتی آرزو نکردم که کاش فردا روز خوبی باشه... آرزو نکردم که اونقدر زنده باشم که فردا رو ببینم.. هیچ.. هیچ... ذهنم تهی از آرزو و قلبم تهی تر... تنها هیچ را می بینم... هیچ را.. و در ذهنم می آید..... چگونه انسان به زندگی عادت می کند که حتی آرزو نکردن هم برایش عادت می شود... آرزو نداشتن یعنی مردن روح.... جسم باشی و زنده ، روحت مرده.. وه که زندگی چه معجون مدرنی خواهد شد... نفس می کشی تنها برای این که محکوم شدی به زندگی... ذهنت را می کشی... روحت را دار می زنی و باز عادت نفس کشیدن هر روزت را تهی تر از قبل به سراشیبی می برد...آدم بی آرزو.... چه داستان طنزی است این زندگی که می خنداند و در عمق خنده ها غمی پر رنگ تر از سیاهی نهفته است... می دانم... روزی همه آدم ها خواهند فهمید... بالاتر از سیاهی هم رنگی هست... رنگ آرزوهای مرده و امید واهی... رنگ زندگی بی آرزو... رنگ ترک عادت... آخر، عادتم بود... آرزو کردن....آرزو....
سلام
آره...می دونی آرزوها هم دارن خاطره میشن...
زندگی گاهی کاری با آدم می کنه که ترک عادت را سبب میشه...
نوشته های زیبایی داری...
سلام. ممنونم
به امید روزی که به آرزوی بچگی هامون برسیم.