روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

تنفر

همیشه با خودم می گفتم ما چون بنده خدا هستیم ، حق نداریم از آفریده های خدا متنفر باشیم.. خواه این آفریده یه سوسک باشه و خواه یه آدم بد و کثیف... الان دارم به این نتیجه می رسم که اشتباه می کردم... تنفر یه احساسی هست که خدا خلق کرده در برابر دوست داشتن و محبت.. پس حتما نیاز بوده که خلق بشه... بیشتر که توی این مسئله تعمق می کنم می بینم، آره. ما حق داریم متنفر باشیم... خدا همه آدم ها رو یه جور خلق می کنه... حتی آدم حروم زاده هم پاک پاک به دنیا می یاد... این خود آدم ها هستند که با اکتساب یک سری صفت ها و فراموشی بندگی خداو سر خم کردن در برابر فرمانروایی شیطان و هوس هاشون این احساس محبت درونی به هم نوع رو به نفرت مبدل می کنند... نفرت.. چه احساس عجیبیه... تمام وجود آدم رو فرا می گیره... تمام درونش رو سیر می کنه... برخلاف محبت و عشق که قدرت تفکر رو از آدم سلب می کنه... این حس تنفر آدم رو به فکر وا می داره... به تحلیل درباره شخصیت آدمی که ازش متنفری.. می خوای بگردی ببینی کجا لغزش داشته که این احساس عمیق رو در تو خلق کرده... آدم باید خیلی ناشی باشه که بتونه تو دل دیگران به جای محبت و حتی بی تفاوتی، بذر نفرت بکاره... من خودم بیشتر آدم های اطرافم برام بی اهمیت اند.. یعنی نسبت به بود و نبودشون بی تفاوتم...  البته همش دست خودم نیستا.. من خیلی سریع ، مثل یه آیینه، رفتارهای دیگران رو تحلیل می کنم و بازتابش رو نشون می دم.. آدمی که تو رفتارش سردی و بی تفاوتی رو بخونم ، طوری سردم می کنه که حتی نگاه کردنم بهش باعث یخ زدنش می شه... در برابر این جور آدم ها تنها راه دفاعی من سکوته.. یه سکوت سنگین و سرد.. به چشم خودم می بینم که طرف مقابل چه تلاشی می کنه که زیر نفوذ سردی فضایی که ایجاد کردم یخ نزنه.. اما خودم می دونم که این تلاش هاش بی فایده است.. چون زودتر گرمای وجودش رو از دست میده و اسیر سردی من میشه... فضا یخ می بنده و کاریش نمی شه کرد...

اما خدا نکنه طرف مقابلم من رو سر شور و هیجان بیاره.. اون قدر شوخ و شاد می شم که همه رو به خنده وا می دارم...   با اصطلاحات و تحلیل های خودم تو این جور مواقع جمع رو شاد نگه می دارم... طوری که اگه یکی از اون آدم های بی تفاوت من رو تو اون حالت ببینه از تعجب شاخ در میاره.... ولی حس نفرت، یه حسی هستش که من خیلی ازش دوری می کنم... مگر این که طرف مقابلم با رفتارش بخواد این رو تو دلم ایجاد کنه.... بعد طوری این حس مثل خوره میافته به جونم که نمی دونم  چه جوری بهش فکر نکنم... ممکنه این آدمی که این حس رو در من ایجاد کرده قبلا برام کاملا وجود نداشته باشه ها.. منظورم اینه که نسبت بهش بی تفاوت بودم.. اما وقتی متنفر بشم، روز و شب به این حس فکر می کنم و دوست دارم اون شخص به ظاهر محترم تو دنیا نباشه...انگاری جای من رو تنگ کرده...

بیشتر از هر چیزی تو دنیا، از آدم هایی متنفرم که فرق بین احساس و شهوت رو نمی فهمن.. از آدم هایی که ادعای دین دارن و به اعتبار این دین از خودشون یه حیوون می سازن.. به اعتقاد من، دین فقط نقش یه راهنما رو داره.. نباید خودمون رو تو قید و بندش نگه داریم.. باید اجازه بدیم روحمون بزرگ بشه.. بذاریم روحمون به سمت انسانیت بره... انسانیت... حلقه گم شده نسل امروز و آدمی که خدا انتظارش را داشت... حالم از آدم هایی که پایبندی رو نمی شناسن به هم می خوره... آخه چرا این آدم ها ازدواج می کنن در حالی که هنوز این حس احترام و پایبندی را در تقابل با شهوت و بی بندوباری درک نکرده اند.. مگر کسی اجبارشون می کنه... هنوز ما نفهمیدیم که گذشته اهمیتی نداره.. تو روابط خودمون تو گذشته اطرافیان تفحص می کنیم... تا شاید دلیلی واسه خیانت پیدا کنیم.. غافل از این که گذشته وقتی وارد زندگی دیگری نشده بودی اهمیتی نخواهد داشت... البته گذشته ای که تاثیری در آینده نداشته باشه... مهم زمان حاله...و آینده.. مهم اینه که این حس احترام رو در خودت ایجاد کنی... حتی نمی گویم پایبندی... فقط احترام..  کاش اون کسی که باید این رو می خوند.. می فهمید که چه قدر ازش متنفرم.. می فهمید که داره چه ظلمی در حق اون دختر بدبختی می کنه که با عاشق پیشگی و هزار تا کلک باهاش ازدواج کرد و حالا داره بهش خیانت می کنه... کاش می خوند و می فهمید که چه قدر براش متاسفم که این قدر آدم بی هویت و نخراشیده ای هستش که تا یه خورده  به ثبات رسید ، فکر خیانت به سرش زد..  متاسفم ... خیلی زیاد.... کاش هیچ وقت این آدم رو نمی دیدم...دلم واسه اون دختر ساده و بیچاره که جز حس ترحم و دوست داشتن در آدم ایجاد نمی کنه می سوزه... دلم واسه سادگی کودکانه اش می سوزه... خدایا.. مگه نگفتی زن های خوب برای مردهای خوب و مردهای بد برای زن های بد... چرا این جا محاسباتت به هم ریخت... نمی دونم چه جوری ، ولی همه چیز رو به تو واگذار می کنم.. خدایا به خاطر دل پاک اون دخترساده، خودت زندگیشون رو به بهترین نحو ممکن نجات بده...آمین...

 

می نویسم

 

 

 

امشب از عشق می نویسم

از نهایت مردن و رها شدن در نور

در این ترانه بازی هر شب سکوت

امشب هم باید از عشق گفت و نوشت

شاید این روزگار مستی نیست

برای بی بهانه شدن

یار شدن

هزار قسم که دلم بی بهانه نزیست

زمین زنده مانده و هوا مسموم

برای نهایت ریا گفتم

در این ترین شدن و تواضع رنگی

چرا کبوتر قلبم به جا مانده است...؟؟

نمی دانم این دریا

برای چه موج می کند فریاد

دلم در این خفته ی پر از احساس

نمی داند آن شهر قصه کجاست....

غصه ی کلاغ بی پر قصه

دل ستاره شب را شکافی داد.....

دلم گرفت از این بی بهانه شدن

زیستن

نزیستن

رها نشدن

برای آدم بی خرد ناتوان و عبور..

دلم گرفت برای بهانه شدن..

من از نهایت این شب پر رنگ

به روی یک احساس خسته تابیدم...

هوس پر از رنگ و عشق بی رنگی

دلم پر از رنگ و روی بی رنگی...

دلم ترانه می خواهد و پرواز

به روی آسمان خالی از رنگی...

... شدم تهی....

من تهی

هوا تهی

خدا تهی...

کجاست نهایت تهی... تهی...

دلم تهی دست و چشم ثروتمند

به رنگ می رسم و مهار خواهم شد..

دلم رها..

هوا رها

خدا رها..

اما

به جسم بسته شده این رهایی رویا

چه سود و صد افسوس باید ماند

برای رها نشدن

تهی نشدن

و

پر رنگی

غمم پر از جهد و جان پر از تردید

دلم رفته و پر از جسمم

چه بوی تلخ و پر از لذتی دارد

بهانه ی بهانه شدن

در شیار دلتنگی...

نیمه یا کامل

باز هم گریز

باز هم گریز

نیمه باید ماند یا کامل شد

نمی دانم

نمی دانم این چه رسمی است

که نیمه باید کامل شود

و تنها

وتنها از پی یک سکوت

می شود به قاب آیینه رفت

دلم گرفته امشب از این سکوت رنگارنگ

دلم گرفته از این تپش نامفهوم

دلم به سان قصه خنده آور تردید

به آه می رسد و تمام خواهد شد

دلم نمی داند این ترانه کیست

و این سکوت برانگیزنده زچیست

و من پر از قصه های بی پروا

دلم برای ترانه ها تنگ است

نمی دانم امشب از کجا باید

برای گمشده ها قاب قصه خرید

نمی دانم امشب از کجا باید

به انتهای تکامل یک آشنا رسید....

...

خدایا خیلی ناراحتم. چرا باید این اتفاق بیافته؟.. اونم از کسی که توقع نداری.. حدس می زدم این موضوع رو که دنبال کنم به این شخص برسم.. اما همیشه می گفتم اتفاقه... اصلا مهم نیست.. من اشتباه می کنم.. اما امروز متوجه شدم نه خیر.. من اشتباه نمی کردم... کاملا از اونی که می ترسیدم سرم اومد.. نمی دونم چرا خدا.. چرا آدمای اطرافم با من این کارو می کنن.. مگه من چی کارشون کردم.. خسته شدم... از این همه رنج کشیدن بی خودی. از این همه مشغول بودن فکر... خدایا من که سرم به کار خودمه. نه تو کار کسی دخالت می کنم نه سرک تو زندگی کسی می کشم.. چرا آخه با من این کارو می کنی... ذهنم خیلی آشفته شده.. نمی خوام دوباره روحم رو اون قدر آزار بدم که جسمم به ستوه بیاد و درد همیشگی از پا درم بیاره... خسته ام .... کاش راهی برای فرار از این زندگی کردن و سروکله زدن با مسخرگی آدما وجود داشت.. بازم این خواب های مزخرف داره دیونه ام می کنه.. معلوم بود که یه طوفان در راهه.. این و از بیدار شدن های مکررم تا صبح و بی خوابی های طاقت فرسایی که از دو شب پیش اتفاق افتاد می فهمیدم... اون از دیروز تو دانشگاه... اینم از امروز با این افتضاحی که به بار اومد.. اه.. دیگه نمی خوام .. اصلا من نمی دونم خدا بیکار بود این همه آدم خلق کنه؟... بهشون فرصت زندگی بده و بذاره تلخی و شادی رو تجربه کنن؟ ...مگه دیدن زندگی کردن آدما چه لذتی داره واست خداجون...

خیلی به هم ریخته ام... دلم می خواد برم یه جا تا می تونم فریاد بزنم... اما همه این فریاد ها رو تو دلم خفه می کنم...می دونم بالاخره یه جا فوران می کنم.. خدا به خیر کنه این سکوت و آرامش ظاهری که زیرش یه دنیا فریاد پنهانه..  از دست خودم خسته ام. یکی نیست بهم بگه بابا بچه جون مثل آدم باش .. اگه از کسی دلگیری برو بهش بگو.. نمی خواد تو خودت بریزی و دفعه بعد که می بینیش طوری نکن که انگار اتفاقی نیافتاده... عادله تو رو خدا، اگه دلت نمی خواد کسی رو برنجونی در برابرش سکوت نکن.. حالم از سکوتت داره به هم می خوره... سکوت های طولانی.. بدون پایان... نگاه های پر از حرف... لجبازی... از همه حرف می کشی ، خودت یک کلمه نمی گی چته... مگه این که آدم از احساسش حرف بزنه بده؟.. چه اتفاقی می افته اگه آدم بگه تو دلش چی می گذره.. اصلا بذار هر اتفاقی می خواد بیافته.. هر اتفاقی...دیگه مهم نیست... دیگه مهم نیست اگه کسی ازت برنجه.. این همه آدم تو رو رنجوندن... چه اتفاقی افتاد؟ هم تو زنده ای و هم اونا... کسی هم خبردار نشد که رنجیدی... چون سکوت کردی.. یه بار .. فقط یه بار حرف دلت رو فریادکن... خدایا نمی دونم چه اتفاقی می خواد بیافته.. اما مطمئنم که خیلی عالی نیست... ولی مهم نیست..... کمکم کن. به امیدت..

 

همین و بس

و شاید زندگی این است... و شاید نیست.

خدای من چه قدر انتهای تنهایی نزدیک دلواپسی است... چه قدر انتهای بی تابی با ابتدای تنها شدن هم پوشانی دارد و چه دنیای غریبی است این دنیا... دنیایی که هم خون از هم خون می برد و نا هم خون محرم اسرارت می شود.. چه دنیای غریبی است.. دنیای آدم ها... آدم های خوب و آدم های بد...نمی اندیشم و می نویسم.. می نویسم از این حسی که دلم را فراگرفته است... گاهی حس دلتنگی و گاهی حس رها شدن... گاهی بس دلتنگ آدم ها و گاهی دلتنگ رهایی...

رهایی.. ندانستن.. دریا.. آبی پر وسعت.. دل رهگذر و تنهایی بی گذر.. می گذرم... در صدا حل می شوم.. از آواز می پرم و این دنیای من است.. خیره می شوم.. ساعت ها.. وگاهی به رویا و گاهی به هیچ می اندیشم.. چه لذت غریبی دارد به هیچ اندیشیدن... دلم دیوانگی می خواهد.. عجیب است.. عجیب است که از کودکی حس شور انگیز بازی و لذت را درونم کشته ام... عجیب است که در 10 سالگی دیگر عروسکم را لمس نکردم و احساسم را نوشتم.. عجیب است که همیشه شب ها به رویای خنده دارم می اندیشیدم.. رویای داشتن موجودی بند انگشتی که حرف دلم را بفهمد.. چه آرزوهای قشنگی بود . چه شب هایی که  با خدا حرف می زدم.. حرف می زدم و با التماس می خواستم فردا که چشم می گشایم این هم دم من کنارم باشد و صبح با بیدار شدنم ، اول می گشتم ببینم خدا خواسته من را برآورده یا نه.. همه جا را می گشتم که نکند من له اش کرده باشم... ولی نبود.. نبود.. و خدا رویای کودکی بند انگشتی ام را به رویای حقیقی نوجوانی ام پیوند داد و پوچی آرزوی جوانی ام را گوش زدم کرد... وه چه شب هایی بود... شب هایی که دیگر آسمان، آسمان نبود... ستاره، ستاره نبود و من نزدیک نزدیک به عشق و فرسنگ ها فاصله.. شاید آن روزها اگر دست دراز می کردم می شد عشق را لمس کنم اما.. می دانم.. کودکی می کردم.. به ستاره  می سپردم تا حرف دلم را به عشق بزند.. و چه قدر کودکانه این فاصله ی متری را فرسنگ کردم در عمق کهکشان زندگی ام ، عشق را گم کردم... چه قدر کودکانه از دستش دادم.. می دانم بچگی بود.. می دانم... دلم حتی برای آن بچگی تنگ نمی شود.. دلم برای گریه های شبانه و تندیس پاکی فکر، تنگ نمی شود.. من می مانم و شاید دنیای زودگذر ترانه های سنگی... دلم تنگ نیست که چرا در این همه ستاره، ستاره ای برگزیدم که مرده بودو نتوانست پیام هر شبم را به عشقم بگوید.. می گفتم نباید مثل همه تنها به ماه سپرد که رابط  عشق باشد.. شاید سر ماه شلوغ باشد.. یا شاید ماه نامه ات را بدهد و اندکی نور از خورشید بخرد... ندانستم..ندانستم ماه صداقت داشت و گدایی اش را فریاد می کرد.. ولی ستاره مرده چنان مرا جذب کرد که حتی به سرابی در بیابان آن قدر جذب نمی شدم.. راز دل گفتم و هیچ گاه به یار نرسید... روزگار رفت . این حس غریب تعدیل شد و کم کم به حسرت مبدل گشت.. دیگر دلم عشق نمی خواهد.. حتی اگر همان باشد... دلم رویا نمی خواهد.. حتی اگر همانی باشد که با از دست دادن آن بی رو یا شدم.. دلم هیچ نمی خواهد.. حتی زندگی نمی خواهد.. نمی دانم.. اصلا نتوانستم به این راز پی ببرم که چرا متولد شدم... چرا ... چه دلیلی داشت که من به دنیایی پا بگذارم که جای من نیست.. نه جای من و نه جای همه آدم ها... اینجا جایی برای نفس کشیدن نیست خدای من.. آخر حق انسان از این زندگی نفس است.. چرا اینقدر به سختی در این فضای آلوده به همه رذیلت ها نفس می کشم.. دلم دریا می خواهد...پاک.. بنشینم و روزها به آن بنگرم و به هیچ بیاندیشم... دلم جایی می خواهد که خالی باشد از انسان... خسته ام.. خدایا یا مرااز این حس غریب خالی کن یا چنان کن که حس شوم و به فنا برسم.. همین و بس  

مرگ

 

نمی دونم چرا اینطوری شدم... دیروز یه حس بد ، مثل خوره به وجودم افتاده بود و داشت دیونه ام می کرد. نمی دونم چرا دلم می خواست مرگ رو احساس کنم... هیچ اتفاقی نیافتاده بود و هیچ کسی حرفی نزده بود که من حساس زود رنج رو برنجونه...هیچ اتفاقی.. اما دوست داشتم از جام پاشم و همه جای اطاقم رو سیاه کنم.. دیروز آرزو کردم کاش نور خلق نشده بود و من همیشه در این تاریکی می ماندم و هم رنگ سیاهی ها می شدم.. دیروز حوصله خدا رو هم نداشتم.. حوصله هیچ کس و هیچ چیز... حتی حوصله نداشتم دلتنگ باشم... آدم وقتی دلتنگه که بخواد زندگی کنه.. دیروز خودم هم بوی مرگ می دادم.. همه فضا.. ذهنم.. از همه جا می شد مرگ رو احساس کرد...دلم می خواست کاش من هم توی این حس بزرگ غرق می شدم.. مرگ.. این آخر آخر ترس انسان... به مرده ها حسادت می کردم... چرا دوباره بعد از این همه تلاش دارم به همون دنیای 4 سال پیش و افسرده شدن برمی گردم.... نمی دونم...

دیشب بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره ساعت 3 خوابم برد... ذهنم خسته  نبود.. یه خواب عجیب و وحشتناک همون چند ساعت خوابیدن رو هم زهرم کرد... صبح با این که می خواستم به خودم تلقین کنم که از خوابیدن دیشبم راضیم اما یه حس بد داشتم.. خوابم یادم رفته بود... تا حدودا 1 ساعت پیش که داشتم کاری انجام می دادم و تو خودم بودم... یک دفعه خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد... چه قدر عجیب بود.. حالا یادم می یاد... دیشب یکی از نزدیکانم رو که 4 سال پیش فوت شده بود تو خواب دیدم.. اونم به طرز وحشتناک... حالا فهمیدم عدم رضایتم از خواب دیشبم چی بود... و این حس مرگ حتی توی خواب هم ولم نکرده بود.... حالا الان دیگه حتی خسته هم نیستم. روزهاست که دلم می خواد خسته بشم... دلم می خواد هیچی رو احساس نکنم.. دلم می خواد داستان من هم همین جا تموم می شد... از رکود خودم نگرانم.. این رکود و خمودگی دوباره وجودم را آزار می ده.. چرا من اینطوری شدم؟؟... خسته نیستم... هیچ حسی ندارم.. هیچ آرزویی... هیچ خواسته ای... دلم هیچی نمی خواد.. برای هیچ کس هم دلتنگ نیستم... حتی دوست ندارم تنهایی هم کنارم باشه.. دلم می خواد فقط خودم باشم.. فارغ از این جسمیت.. آرزوی پرواز هم ندارم..این چه حس عجیبی است خدای من... این چه حسی است که حتی من رو از تو زده می کنه... این چه حس عجیبیه که نمی ذاره از داشته هایی که این قدر با ارزشند و شاید دیگران آرزویش را داشته باشند، دور شوم... اعتنایی نداشته باشم... همه از دستم کلافه اند... فقط دلم می خواد یه جا بشینم تو تاریکی مطلق و به عمق تاریکی خیره شوم و به هیچ بیاندیشم... تعجب می کنم.. چرا کمتر فراموش می کنم؟.. بچه که بودم وقتی از مادرم می پرسیدم فلانی چرا مرد؟ با خنده می گفت چون نفس کشیدن یادش رفته بود... حالا واقعا دلم می خواد منم یادم بره... شاید کنجکاوم... آخه یه بار همین کسی که دیشب خوابش رو دیدم اومد دنبالم.. منو برد بالای قبرش دستم و گرفته بود و با اشتیاق داشت قبر باز شده اش رو نشونم می داد.. خیلی حس قشنگی بود.. همه جا تاریک بود.. توی همون قبرستانی که خاکش کردیم..ولی انگار دور قبرش روشن بود... یه نور نارنجی و کم رنگ... اون دست منو گرفته بود... ما تو فضا بودیم.. تنها چیزی که از بالا دیده می شد همون نور بود... بعد کم کم اومدیم پایین.. داشتیم تو قبرش فرود می آمدیم که یک دفعه بیدار شدم.... خیلی از اوقات به خوابم می یاد... نمی دونم چرا... چرا خیلی از مرده ها به خوابم میان. حتی خیلیاشون قبل از این که من به دنیا بیام مرده اند... ولی چرا من تو خواب می بینمشون... گاهی وقتا تو خوابم میرم زمان گذشته.. خیلی دور.. می بینم که من یه آدم دیگه هستم... آدمی که تو اون زمان زندگی می کنه.. همه جا رو می شناسم... گاهی مرد هستم و گاهی زن... گاهی تو ایران قدیمم و گاهی تو مصر و گاهی تو فرانسه.. گاهی زمان 200 سال پیش هست و گاهی ده ها قرن پیش... نمی دونم فلسفه این خواب ها چیه.. فلسفه دیوانه بازی روح من چیه... اون قدر نمی خوابم که بیچاره روحم وقتی خوابم می بره سعی می کنه خیلی ازم دور شه.. از جسمم بیزاره.. نمی دونم.. شاید اینا عادی باشه... نمی دونم... هیچ حسی ندارم.. ولی احساس می کنم روحم با گفتن این حرفا آروم تر شده.. خدایا شکرت...

امروز

امروز تا الان روز خوبی داشتم.. مرسی خداجون... برخلاف دیروز که روز بدی بود، امروز تقریبا همه چیز عالی بود..  دارم کم کم به این نتیجه می رسم که هر کاری که در شروعش از خدا کمک خواستم به بهترین شکل انجام شده... امروز به جای این که بخوام به اعصابم فشار بیارم و آثار اضطراب رو به جسمم منتقل کنم ، اول چشمام رو بستم و یه خورده با خدا حرف زدم و ازش خواستم کمکم کنه.. بعد کارم رو شروع کردم.. واقعا به بهترین نحو ممکن کارم  تموم شد الان هم خیلی خوشحالم... بازم مرسی خداجون... مرسی که بدی های آدم ها رو پیش خودت نگه می داری و به کسی نمی گی... مرسی که هیچ کسی نمی تونه صدای فکر مارو درباره خودش بشنوه.. مرسی که اون قدر هوای آدمای مثل من رو داری که اصلا هوای تو رو ندارن ...

دیشب خواب دیدم.. خواب یکی از دوستای صمیمی و کنار دستی ام.. 3 سال کنار هم نشستیم و خیلی اوقات با هم برمی گشتیم خونه و بعضی وقتا هم صبح با هم می رفتیم.. قرار می ذاشتیم تو ایستگاه اتوبوس.. من همیشه دیر می رسیدم... کلی عذرخواهی میکردم و می گفتم قول نمی دم اما سعی می کنم فردا زودتر بیام اما واقعا نمی شد... خونه شون یه خیابون پایین تر از ماست.. 5 دقیقه هم راه نیستا.. اما الان از وقتی که دیگه پیش دانشگاهی مون تموم شده اصلا سراغی ازش نگرفتم. این هم برمی گرده به بی معرفتی من که زبان زده... خیلی زود دوستام رو فراموش می کنم... خیلی عادت بدیه.. اصلا عادتم اینه.. می گم آدم از هرجا می ره نباید برگرده پشتش رو نگاه کنه.. آما نخواستم متوجه باشم که دوستان جزء تعلقات گذشته نیستن... دوستای آدم می تونن بهترین لحظه های آینده رو هم واسمون خلق کنن... نخواستم به این مسئله پایبند باشم... خیلی عادت بدیه.. خیلی جالبه که من برخلاف خانم های دیگه عادت به تلفنی صحبت کردن ندارم.. اصلا نمی دونم باید پشت تلفن از چی صحبت کرد.. سختمه.. البته در راستای اصلاح عادت های بدم ، امسال تابستون چون بهانه ای واسه پیچوندن دوستام نداشتم، 2 بار به دوستام زنگ زدم.. همین و تمام... به هر حال این هم خودش خیلی خوبه... ولی مطمئنم تا دوره دانشگاه تموم بشه دوستام هم کم کم واسم تموم می شن.. حالا خوبه تقریبا همه بعد از یه مدت عادت من می یاد دستشون توقع ازم ندارن... اما کلاس کنکور که می رفتم یه دوست پیدا کردم که ارمنی بود... فوق العاده باهاش صمیمی شدم... ولی با تموم شدن کنکور رابطه ما تموم شد.. خیلی دختر حساسی بود.. فکر می کرد هر بدی کسی در حقش بکنه ، واسه اینه که هم دینش نیست.. پارسال یه روز توی راه که از دانشگاه برمی گشتم دیدمش .. پرستاری می خونه... کلی ازم دلگیر بود که چرا خبری ازش نمی گیرم و از این حرفا...منم کلی ازش عذرخواهی کردم و گفتم حتما بهت زنگ می زنم.. اما از اون روز تا حالا این کارو نکردم.. خیلی آدم بی معرفتی ام... فراموشکارم.. هی به خودم می گم آدم نباید اینجوری باشه ها ولی کو گوش شنوا...

گاهی وقتا آدم دلش واسه گذشته تنگ می شه... هرچی هم بخواد انکار کنه و بگه نه اما یه جایی ته دلش پر می کشه واسه روزای قشنگی که رفته.. حالا فرقی هم نمی کنه که قدرش رو دونسته باشی یا نه... به هر حال این روزا وقتی بخشی از گذشته ما می شن، فکر کردن بهش جز حسرت هیچی واسه آدم نداره... روزایی که فکر می کردی سخت ترین لحظه های عمرت بود، الان آرزو داری برگرده.. چون دنیا نمی خواد ذهنت محدود بمونه... تو رو تو موقعیت های سخت تر قرار میده که بفهمی دفعه پیش همچین اتفاق مهمی هم نیافتاده بود...

با خواب دیشبم امروز کلی به دوره دبیرستان فکر کردم.. روزگار قشنگی بود... گذشت.. مثل همه دوران های قبلش... مثل نوجوانی و کودکی و نوزادی و جنینی.. همه رفت... هر روز یک قدم به مرگ نزدیک می شویم اما ذهن زیاده طلب نمی ذاره این ذهنیت تو دلت رخنه کنه.. با هر روزی که می گذره ما یه خواسته به خواسته هامون اضافه می شه و به جای کم کردن یه روز از عمر یه روز بهش اضافه می کنیم که نشون بده داریم به رویامون نزدیک تر می شیم... گاهی وقتا فکر می کنم این کار اشتباهیه.. اما خوب که فکر می کنم ، می بینم شور زندگی همینه.. همینه که باعث می شه آدم بتونه نفس بکشه و زندگی کنه..زندگی...

یادم کن

خدایا کمکم کن... زندگی شاید همین است و شاید نیست... شاید من تلاش بیهوده می کنم و شاید.. نمی دانم.. می دانم که نباید از تلاش بازایستاد.. می دانم که زندگی می آموزد آن چه را که باید... و می دانم زمان برای فراگرفتن آن چه که می خواهم لازم است... می دانم نباید عجول باشم.. می دانم تنها با کر شدن از حرف های دیگران یا نشنیدنش می توانم پیروز شوم.. اما گاهی دلم می گوید کاش مربی برایم وجود داشت.. هیچ وقت شاگرد تنبلی نبودم.. اما این بار که خودم باید فرابگیرم از بی هنری خودم به تنگ آمده ام... خدایا خودت کمکم کن... یادگرفتن را دوست دارم.. باید یادبگیرم... باید بتوانم... ذهنم را به کار بیانداز.. بگذار بتوانم.. بگذار آرامش تنها یاورم باشد... بگذار بتوانم ذهن و اندیشه و اعضا و جوارحم را هماهنگ کنم... خدایا یاورم باش در این جاده تنهایی و بی کسی... در اینجایی که باید چشمانم قلبم را بر هر صدای ناخوشایند اعتراضی ببندم.. پناهم باش ...

می دانم .. جاده همان جاده است... و من سوار بر همان مرکب گذشته.. تنها گذشت زمان کمی از شجاعتم کاسته است... خدایا گذشته شاید مرا به غرور افکند.. شاید مرا در چاه خودخواهی افکند... تنها یاد تو مرا نجات داد.. یادت می کنم... به یادم باش... به یادم باش هرچند که می دانم آن طور که شایسته توست به یادت ندارم... به یادم باش . چرا که تنها از تو یاری می جویم.. هرچند که می دانم تنها در سختی هایم تو را به یاری می طلبم... به یادم باش چرا که عمق وجودم را جز حس لرزش بودنت هیچ تسلایی نیست... همیشه به یادت محتاجم... گاه گاهی اگر یادت می کنم به حرمت با امانتت همیشه یادم باش و یاریم کن.. به امیدت ...