روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

مرگ

 

نمی دونم چرا اینطوری شدم... دیروز یه حس بد ، مثل خوره به وجودم افتاده بود و داشت دیونه ام می کرد. نمی دونم چرا دلم می خواست مرگ رو احساس کنم... هیچ اتفاقی نیافتاده بود و هیچ کسی حرفی نزده بود که من حساس زود رنج رو برنجونه...هیچ اتفاقی.. اما دوست داشتم از جام پاشم و همه جای اطاقم رو سیاه کنم.. دیروز آرزو کردم کاش نور خلق نشده بود و من همیشه در این تاریکی می ماندم و هم رنگ سیاهی ها می شدم.. دیروز حوصله خدا رو هم نداشتم.. حوصله هیچ کس و هیچ چیز... حتی حوصله نداشتم دلتنگ باشم... آدم وقتی دلتنگه که بخواد زندگی کنه.. دیروز خودم هم بوی مرگ می دادم.. همه فضا.. ذهنم.. از همه جا می شد مرگ رو احساس کرد...دلم می خواست کاش من هم توی این حس بزرگ غرق می شدم.. مرگ.. این آخر آخر ترس انسان... به مرده ها حسادت می کردم... چرا دوباره بعد از این همه تلاش دارم به همون دنیای 4 سال پیش و افسرده شدن برمی گردم.... نمی دونم...

دیشب بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره ساعت 3 خوابم برد... ذهنم خسته  نبود.. یه خواب عجیب و وحشتناک همون چند ساعت خوابیدن رو هم زهرم کرد... صبح با این که می خواستم به خودم تلقین کنم که از خوابیدن دیشبم راضیم اما یه حس بد داشتم.. خوابم یادم رفته بود... تا حدودا 1 ساعت پیش که داشتم کاری انجام می دادم و تو خودم بودم... یک دفعه خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد... چه قدر عجیب بود.. حالا یادم می یاد... دیشب یکی از نزدیکانم رو که 4 سال پیش فوت شده بود تو خواب دیدم.. اونم به طرز وحشتناک... حالا فهمیدم عدم رضایتم از خواب دیشبم چی بود... و این حس مرگ حتی توی خواب هم ولم نکرده بود.... حالا الان دیگه حتی خسته هم نیستم. روزهاست که دلم می خواد خسته بشم... دلم می خواد هیچی رو احساس نکنم.. دلم می خواد داستان من هم همین جا تموم می شد... از رکود خودم نگرانم.. این رکود و خمودگی دوباره وجودم را آزار می ده.. چرا من اینطوری شدم؟؟... خسته نیستم... هیچ حسی ندارم.. هیچ آرزویی... هیچ خواسته ای... دلم هیچی نمی خواد.. برای هیچ کس هم دلتنگ نیستم... حتی دوست ندارم تنهایی هم کنارم باشه.. دلم می خواد فقط خودم باشم.. فارغ از این جسمیت.. آرزوی پرواز هم ندارم..این چه حس عجیبی است خدای من... این چه حسی است که حتی من رو از تو زده می کنه... این چه حس عجیبیه که نمی ذاره از داشته هایی که این قدر با ارزشند و شاید دیگران آرزویش را داشته باشند، دور شوم... اعتنایی نداشته باشم... همه از دستم کلافه اند... فقط دلم می خواد یه جا بشینم تو تاریکی مطلق و به عمق تاریکی خیره شوم و به هیچ بیاندیشم... تعجب می کنم.. چرا کمتر فراموش می کنم؟.. بچه که بودم وقتی از مادرم می پرسیدم فلانی چرا مرد؟ با خنده می گفت چون نفس کشیدن یادش رفته بود... حالا واقعا دلم می خواد منم یادم بره... شاید کنجکاوم... آخه یه بار همین کسی که دیشب خوابش رو دیدم اومد دنبالم.. منو برد بالای قبرش دستم و گرفته بود و با اشتیاق داشت قبر باز شده اش رو نشونم می داد.. خیلی حس قشنگی بود.. همه جا تاریک بود.. توی همون قبرستانی که خاکش کردیم..ولی انگار دور قبرش روشن بود... یه نور نارنجی و کم رنگ... اون دست منو گرفته بود... ما تو فضا بودیم.. تنها چیزی که از بالا دیده می شد همون نور بود... بعد کم کم اومدیم پایین.. داشتیم تو قبرش فرود می آمدیم که یک دفعه بیدار شدم.... خیلی از اوقات به خوابم می یاد... نمی دونم چرا... چرا خیلی از مرده ها به خوابم میان. حتی خیلیاشون قبل از این که من به دنیا بیام مرده اند... ولی چرا من تو خواب می بینمشون... گاهی وقتا تو خوابم میرم زمان گذشته.. خیلی دور.. می بینم که من یه آدم دیگه هستم... آدمی که تو اون زمان زندگی می کنه.. همه جا رو می شناسم... گاهی مرد هستم و گاهی زن... گاهی تو ایران قدیمم و گاهی تو مصر و گاهی تو فرانسه.. گاهی زمان 200 سال پیش هست و گاهی ده ها قرن پیش... نمی دونم فلسفه این خواب ها چیه.. فلسفه دیوانه بازی روح من چیه... اون قدر نمی خوابم که بیچاره روحم وقتی خوابم می بره سعی می کنه خیلی ازم دور شه.. از جسمم بیزاره.. نمی دونم.. شاید اینا عادی باشه... نمی دونم... هیچ حسی ندارم.. ولی احساس می کنم روحم با گفتن این حرفا آروم تر شده.. خدایا شکرت...

نظرات 3 + ارسال نظر
یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:03 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
می دونه عادله بعصی چزارو نباید تعریف کنی آخه باعث میشه اون حس رو از دست بدی...آخه منم یه زمانی...
دلت شاد

می دونم عزیزم.. ولی چون ازش خسته شدم می خوام تعریف کنم که از دستش بدم...

مهسا سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:36 ب.ظ http://qqqq.blogsky.com

سلام خانومی
الان حالت خوبه؟
ناراحت شدم متنت رو خوندم!
راستش منم بعضی وقتا تو زندگیم برام پیش اومده که ناراحت باشم اونقدر که آرزوی مرگ بکنم.ولی این حسی که تو می گی از این جنس نیست.تو روحت پاک و بی گناه هست.شاید به این دلیله که اون آدما رو تو خواب می بینی.شاید اونا هدفی داشته باشن...من به خواب اعتقاد دارم.
در هر صورت امیدوارم اگه این وضع آزارت میده به زودی تموم بشه.
راستی لینک کردم.اگه دوست داشتی تو هم لینک کم تا بیشتر با هم آشنا بشیم.

۴۲گرم عریانی پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 ق.ظ http://www.42gram.blogfa.com

ممنون از این همه لطف. که کلی سر ذوقم آورد. و این که می نویسم نوشته ات خیلی جاندار و زیبا و تلخ بود ،‌هیچ ربطی به تعاریف شما از نوشته ام ندارد. بی تعارف قشنگ نوشته ای. من هم گاهی دلم مرگ و پرواز روح می خواهد. تا بی نهایت کیهان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد