روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

بنگر

از کجا میشه فهمید یکی راست میگه یا دروغ؟؟؟؟؟؟

خیلی دلم می خواد بدونم..... دلم می خواد بدونم چه جوری میشه به یکی که حرفاش سراسر تناقضه اعتماد کامل پیدا کرد... یکی که کم حافظه است.... کاش حداقل محتاط بود... نیست... به صحت حرفای خودش اطمینان داره.... خیلی عجیبه...دلم یه مشاور می خواد... یه کسی که بتونه کمکم کنه.... یه کسی که بتونه بفهمه تو دلم چه خبره... یک کسی که اهل خوندن حس باشه... بتونه بفهمه این حس من چیه....

دلم گرفته از آدما... از این شهر... از اون شهر... از خودم... از خودم... دیگه خیلی حل شدم تو دنیا... بد جوری همه وجودم بوی دنیا میده... بدجوری حس می کنم زندگیم شده یک بعد.. شکل هندسی یک بعدی... زندان بی حجم.... فکرم در تلاش عمیق و من... تنها به سوی خط های بسته هجوم می برم... راه گریزی نیست... وقتی می دانی از هیچ زندان ساخته ای... وقتی از اثر کوچک مداد بر کاغذ سپید نقطه میسازی هیچ فکر نمی کنی شاید این نقطه ها سرآغاز خط باشد و خط سرآغاز بعدی که تو را اسیر خواهد کرد... اسارت... زندان... مثل حشره کوچکی که در شیشه می اندازی و روزها به انتظار می نشینی تا خفه شدنش را نگاه کنی.... مثل یک اسارت دوخته به مرگ...

دلم نمی داند چگونه از منجلاب تمام بدی های آمیخته به قلبم فرار کند... نمی داند دلم آیا راه گریزی هست... راه گریز برای رها شدن از این حس ننگ آور...  دلم اعتماد می خواهد... غرور می خواهد... و صداقت...

 

به من بنگر

بنگر که چگونه در انتظار لحظه ی اوجم با تو به فنا شدن لبخند می زنم

بنگر

که چگونه می شود قصه شد

بی انتها... درد شد

از نگفتن... از چشم فرو بستن و غفلت عجیب یک دوست برای دوست

دلم به درد رسیده و من

در انتهای کوچه ی خوشبختی رهگذر نا آشنا

به محبت خواهم اندیشید...

باران می آید شاید

شاید از کوچه های تردید بتوان محبت دزدید

و شاید از انتها، ابتدا خرید...

ذهنم کجای ترنم تو به فریاد می رسد؟

من اینجا و تک سوار ذهنم دور

امید شاید واژه ی ترسوها باشد

پس اعتراف می کنم که ترسو هستم

و تو

نمی دانم

گاهی پشت پنجره بایست

وفتی هوا ابری نیست

یا هست

یا هر زمان

بنگر

به من بنگر که چگونه بر فضای روحم حکمران شدی

بنگر که چگونه روحم در تصرف توست

بی روح  جسم به چه کارم می آید؟؟؟

بنگر که گذشتن از همه چیز برایم سخت است

گذشتن از همه ی آنچه که می دانی گذشتم

تنها برای ذره ای صداقت

آب می شوم

می سوزم

آب سوخته...

وه که به خنده ام می اندازد این اندازه بی اعتمادیم به تو

می توانم داغ شدنت را حس کنم

حتی اخم همراه با سکوتت را

تهدیدم می کنی به قهر

حیف

حیف که دنیایم بی تو یعنی مرگ

بنگر

حتی با تو... با داشتن و در کنار نداشتنت به مرگ رسیده ام

بنگر که دوستت دارم تنها برای دوست داشتن

نه چیزی بیش و نه چیزی کم

می پرستمت خدای زمینی ام...

 

تبریک

               سال نو مبارک

        صد سال به این سال ها