روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

خواب

دیشب خوابتودیدم... خیلی دلتنگ بودم... خواب دیدم اومدی دنبالم..  منم را افتادم باهات سوار ماشین شدیم.. من دستم و گذاشتم رو سینه ات و انگار آرامش وارد تمام تنم شد... صبح که بیدار شدم خیلی آروم بودم... رفتم تو جلسه تا ساعت 9 خیلی سرحال بودم و حس خوبی داشتم اما نمی دونم چرا یه دفعه ای دلم گرفت.. همش می خواستم گریه کنم...  وقتی برمیگشتم خونه از مترو که پیاده شدم سر اون کوچه خلوته اشکام سرازیر شد.. اومدم خونه به هوای خواب کلی گریه کردم و خوابم برد... دوباره خواب دیدم که تو زنگ زدی به من ولی من لالم... نمی تونم باهات حرف بزنم... صدا نداشتم... الانم دلم خیلی گرفته... شاید تو هم توی دنیای خودت دلت گرفته باشه... نمی دونم حس خوبی نیست...

خدایا کمکش کن...