روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

به تو.....

 

به تو خواهم پیوست...

و تو را از اثر وحشت یک حرف طنین خواهم ساخت..

به غزل می گروم

آسمانم آرام

و دلم غوغایی

.... در کجای شب من ماه به مهتاب دلش می خندد؟

من کجای قدم باد به تن تب کردم....

دلم اینجا دل بان

دلت آن جا تنها

یا شاید خالی از تنهایی

سال های بی شعر

بی غزل گفتنم از راز دلم

یا شاید

گم شدن در دل آن حافظه ات...

من در این تردیدم

تو پر از راسخ عزم

بس نبود این همه سال

همه وقت.... همه جا...

می شنیدم به دلم زخمه ی این ساکنی ات

وه چه پرواز پر از شور و شری خواهی کرد

دل من می گوید

این سکوت من و تو تا به ابد می ماند...

می دانم

باروم می داند که غزل از شب پر رنگ تو تردید گرفت

دلم اما راسخ

بعد این سال پر از بی عزمی

به تو خواهم پیوست..

از کنار قدمت می گذرم

ذهنم اما سرشار

پر از این تنهایی...

دور نزدیک دلم

چهره ات در پس یک خاک گرفتن گم شد....

دلم اما بی خاک...

می دانم...

از رها بودن من می گذری...

دلم آهنگین بود... به همان وسعت آهنگری باد به یاد

غزل اما خشکید

به صدا می رسم از سهم سکوت

سهم بی پروایی

کاش قسمت آن بود.....

من در این زاویه ی تنهایی

تو در آن شادی بی حد و رها

راهمان بیراهی

من در این راه  و تو در سمت مقابل در راه

دل خوش باورم اما گوید

شاید این قسمت ماست

می شود چشم به چشم گشت در این جاده و بعد

لحظه ای مکث نمود

لحظه ای مکث نمود

شاید.....

اما...............

آری...................

به تو خواهم پیوست.... به تو خواهم پیوست  

 

 

 

 

 

 

 

 

خسته ام

از خودم خسته ام.... از اشتباه خسته ام... چرا باید این جوری بشه... چرا من باید اینجوری باشم.. چرا این قدر بی تفاوتم... چرا این قدر احساسم رو تو دلم میکشم.. چرا... چرا این قدر مغرورم... خسته ام از این غرور. از این غرور احمقانه که بی هیچ دلیلی وجودم را پر کرده.... نمی خوام مغرور باشم.. نمی خوام  به خودم تا این حد بها بدم... دارم دیوونه می شم... راه فراری نیست.... دلم گرفته از دست خودم... دیگران رو درگیر می کنم و راحت از کنارشون میگذرم... راحت... انگار آدم ها آفریده شدن که به من خدمت کنن... خسته ام... خدایا نمی خوام کسی دوستم داشته باشه و من بی حس باشم... چرا این بی حسی عجیب به جونم افتاده.... چرا... چرا اون موقعی که دوست داشتم،  به همه چی پشت کردم؟.... حالا خیلی بی حسم.. از هیچ کسی خوشم نمی یاد.... دلم می خواد همه هم نسبت به من همینطوری باشن.... چرا خدا... چرا آدم ها منو از زندگی منزجر میکنن... حوصله هیچ کس رو ندارم... حوصله مهمونی... حوصله شوخی و خنده... حوصله جمع های زنونه.... حوصله تفریحات احمقانه دوروبریام... دلم یه بازی می خواد.. بازی ایست... می خوام به همه دنیا فرمان ایست بدم و همه چیز از حرکت باز بمونه.. دلم می خواد همه جا زندگی بمیره.. همه جا یخ بزنه..... همه چی منجمد بشه..... دلم می خواد یخ صدا و قلبم همه وجودم و منجمد کنه.... دلم می خواد همین جا... تو همین لحظه به انتها برسم... انتها..... خدایا... چرا من اینجوری شدم.... چرا... چرا تحمل هیچ کس و ندارم... چرا تحمل  شلوغی شهر و ندارم.. چرا این آدمایی که تو این شهر زندگی می کنن منو از زندگی منزجر کردن... چرا وقتی سوار اتوبوس می شم از صدای مردم... نفس هاشون... حال تهوع بهم دست میده... چرا قلبم میگیره و نفسم بالا نمی یاد... خدایا.... دلم می خواست... نه.... آرزوی هر ثانیه ام این است.. کاش در این دوران متولد نشده بودم... کاش اگر تقدیر این بود که در ایران باشم ، لااقل چندین هزارسال قبل متولد میشدم.... خدایا خسته ام... گناهم چیه که جز این شهر جای دیگه ای ندارم ... هیچ جا... خسته ام.. از پدران نسل های گذشته ام... چرا... چرا دراینجا.... مگر هیچ دیار دیگری نبود که اینجا زادگاهم شد... چرا وقتی دارم تو این شهر قدم میزنم... رانندگی میکنم... درس می خونم.... نفس می کشم، از خودخواهی این مردم و خودم حالم به هم می خوره.... چرا این جا هیچ کس به اطرافیانش فرصت نمی ده.. حتی من... چرا لحظه اول برام حکم آخرین لحظه رو داره؟... خسته شدم ازبی حسی... تصویری که تو ذهنمه اونقدر پر رنگه که آدمای دیگه بی رنگن...آدمای دیگه بی رنگن.... اگه این تصویر تا ابد این قدر پر رنگ بمونه؟... چی کار کنم؟؟؟... بعد این همه سال.. بعد این همه روز... ساعت... دقیقه... ثانیه....

ثانیه.........

ثانیه............

دلم گرفته... کاش راه فراری برای گذشتن ازاین ثانیه ها بود.... اگر دوباره متولد شوم... می دانم... می دانم که هیچ وقت باصدای بلند درس نخواهم خواند... می دانم که در زمستان و سرما قدم نخواهم زد... می دانم که دیگر در حیاط فوتبال بازی نخواهم کرد... می دانم... اگر دوباره متولد شوم... هیچ گاه.. هیچ گاه صدا مرا از خودم دور نخواهد کرد... می دانم که اگر دوباره متولد شوم ، هیچ گاه در ظهر تابستان، شعر نخواهم گفت.... می دانم... حتی به حصیر هم نگاه نخواهم کرد.... ولی نمی دانم... اگر دوباره متولد شوم، بازهم به خوابم خواهی آمد... نمی دانم.. دلم می خواست این تصویر با دوباره متولد شدنم پاک شود... ولی می دانم... اگر هزاران بار هم متولد شوم، بازهم تک تصویر ذهنم خواهی بود... یاشاید آن قدر تصویرت پررنگ شود که تو شوم.... کاش... کاش برای یک لحظه تو شدن، تنها یک بار... تنها یک بار دیگر از نو متولد شوم... کاش

تردید

 

دلم نگرفته و نه دلتنگم... خوب خوب.. نمی دانم.. حس غریبی است .. حسی که بعد از یک اشتباه به  انسان غالب می شود.. تردید دارم..یک تردید عجیب...

 

تردید را می شود خرید

از بازار ترانه های سرخ

یا شاید از استقبال غالبی که در تو می پیچد..

کجای هستی ام با تو

به تردید یک غمینه خندیدم

کجا به کوچه ی انتظار سر زدم و در انتهای بی رنگی

به عمق سکوتم قرینه بخشیدم...

 

 

نمی دونم خداجون که کار درستی کردم یا نه... نمی دونم... این بار خواستم از رو احساسم تصمیم بگیرم... حالا هم که اتفاقی نیافتاده... من هستم و خدا و ترانه و سکوت و روزمرگی... هیچ چیز تغییر نکرده، پس نباید نگران بود... خسته شدم از بس عاقلانه و بی روح تصمیم گرفتم... خواستم این بار به احساسم بها بدم.. به حس عجیبی که توی دلم پیچید... تنها به همین بها دادم... نمی دونم خدای من، برات عقل مهم تره یا احساس.. البته خودت که می دونی تکلیفم رو باهات روشن کردم.. یادته که...حالا هم هرچی پیش بیاد میذارمش به حساب خودت... شاید یه وقتی بیاد که ماهم با هم بی حساب بشیم.. نه... امکانش هستا..

خداجون، می دونی احساس می کنم ازت دور شدم.. اومدم رو نقطه کور وایستادم... هرچی تلاش می کنم که یه قدم ازت دور شم یا یه قدم نزدیک شم که بیفتم رو خط میدان دید تو، نمیشه که نمیشه...واقعا دوست دارما... ولی نمی دونم چرا بعضی وقتا لجم رو درمیاری.... اون وقت این جور موقع ها دلم می خواد بمیرم یه راست برم جهنم که ابدا تو رو حس هم نکنم... بعد که یه کوچولو حالم جا میاد تازه میفهمم اگه تو رو نداشته باشم چه قدر تنها و پوچم...

امروز همه کلاسا رو پیچوندم که تعطیلات رو به هم وصل کنم... فقط همین. یکی نیست بگه آخه بچه جون این همه تابستون تعطیل بودی چه غلطی کردی که الان تو این 3 ،4 روز می خوای بکنی... هیچیه هیچی... فقط دلم شور میزنه.. یه سمینار دارم ... درباره یه پروتئین به اسم کالمودولین... باید کلی متن ترجمه کنم.. حسش هم نیست... ولی مجبورم. کلی هم کتابه نیمه کاره و درس عقب افتاده ریخته رو سرم... اطاقم شده پر کتاب.. بیچاره مامانم جرئتم نداره دست به کتابای من بزنه... آخه نیست من پروفسورم، کتابارو می خونم باز میذارم رو میز و کتابخونه و کنار تختم.... نمیشه تو این اطاق راه رفت بس که جزوه و کتاب ریخته توش...ولی لذت داره.. نفس که میکشم اینجا، لذت میبرم... کنار تختم یه چراغ مطالعه گذاشتم به جای چراغ خواب، شبا که بیخوابی میزنه به سرم شروع میکنم به خوندن... خیلی حال میده... الان که خوبه، تابستون بعضی وقتا تا 6 صبح بدون وقفه بیدار میموندم و میخوندم یا پای کامپیوتر بودم... بعد بابا و مامانم دعوام میکردن که میمیری این قدر نمی خوابی. هر وقت از اطاقشون میومدن بیرون من بیدار بودم ... خلاصه این قدر تو این تابستون اذیتشون کردم که الان کلی خوشحالن که من روند زندگیم عادی شده... آخه همه تعطیل باشن میخوابن ولی من روزی 2یا 3 ساعت واسم بس بود.... الان نیست خسته میشم لطف میکنم 5 یا 6 ساعت می خوابم... بده ها... اینجوری آدم زود پیر میشه... ولی چه کنیم که ژنتیکمون اینه...  

من

 

می شود رفت.. بی هیچ وهمی... می شود ماند، با یک دنیا ترس.... آدم ها را می شود کشت... گاهی از روح و گاهی جسم... همه ما قاتلیم.... بی جرئت ها جسم می کشند و نترس ها روح.... دلم می اندیشد... به همه روزگار رفتن و ماندن... به تلافی امواج فروخفته و تلاقی درد... به سکوت می اندیشم... سکوت مطلق.. سکوتی که حتی چشم هم در آن ساکت باشد....

 هفته خوبی نبود... ولی هیچ روزش به حد دیروز بد نبود... ولی مهم نیست... زندگی هم چهره خوب داره هم بد.. بدی هاش رو هم باید دید دیگه... ما هم که آماده ... دقیقا الان یه اتفاق بد افتاد... اه. اه...اه... ولی خدا رو شکر که خدا این جوری تنبیه ام کرد.. آخه صبح یه کار اشتباه کردم.. خدایا شکر... ممنونم ازت.. الان می خوام برم بیرون... ولی انگار پای کامپیوتر میخکوب شدم... دیروز دوستم  به من گفت: من هنوز بعد 5 ترم نفهمیدم زیر این قیافه آروم و مظلوم نمای تو چی میگذره... بیچاره کسی که بخواد از رو ظاهر تو درباره ات قضاوت کنه... بیراه نگفت.... یعنی با کسی بیشتر از 2 سال دوست باشم تازه میفهمه درباره من چه گیجی زده... نمی دونه دختر خوبیم یا بد.. شیطونم یا آروم... مودبم یا بی ادب... اصلا گیج میزنه.. دیگه وقت برگشتن اون قدر از دستم گیج زده بود که با یه عذر خواهی بلند بالا گفت عادی جان تو آدم نمیشی... من یه مرسی خوشگل تحویلش دادم.. آخه راست می گفت... دیروز با اون همه اتفاقات بدی که افتاد، من در اوج ناراحتی حرفی زدم که دوتا دوستام با این که وحشتناک دپ بودن، طوری زدن زیر خنده که همه نگاهمون کردن.... سه شنبه هم همین شد دیگه... من از این استاده بدم میاد... هفته پیش باعث شدیم دو تا از آقایون از کلاس اخراج بشن، این هفته هم استاد به دوستام تذکر داد... حالا عامل اینا چی بود؟ هیچی ما چرت و پرت می گفتیم دوستای گرامی ریسه می رفتن ، من لبخند میزدم... آقایون هم که عادت دارن عقب هم که میشینن، گوششون تو ردیف جلو باشه... از حرفای ما میخندیدن، استاد اخراجشون کرد... البته با پا درمیونی برگشتن دوباره... ولی این هفته ما خودمون ضایع شدیم... اونا هم جلوی استاد وایستادن هرهر به دوستام خندیدن و گفتن استاد اون هفته هم تقصیر ما نبود اینا حرف میزدن و میخندیدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟... دوستام یه کوچوله پاچه خواری استاد رو کردن و استاد بهشون آوانس داد...  وقتی از کلاس اومدیم بیرون، من بهشون گفتم بچه ها من رو ببخشید همش تقصیر من بود...  عذرخواهی خودم رو هی اعلام کردم ، اونا هم هی می گفتن نه تقصیر تو نبود ولی میدونم هندونه بود... حتما دلشون می خواست خفه ام کنن... ولی خوب تقصیر من چیه قیافه ام آرومه... هیچ کسی فکر نمی کنه همه آتیشا زیر سر من باشه... ...یه بار مهمان بودم سر کلاس دوستم، تو کلاس حوصله استاد  رو نداشتم... شروع کردم بچه های کلاس رو اذیت کردن... به ترتیب براشون اس ام اس میدادم یا میسکال مینداختم... دوتا از بچه ها موبایلشون رو ویبره نبود... که منم از شانسم یه پیام رو واسه دوتاشون فرستادم... استاده هم که گوشی دست من و دوستم  دیده بود و میدید چند ثانیه به چند ثانیه یکی برمیگرده به ما نگاه میکنه و لبخند میزنه، با بلند شدن صدای موبایل بچه ها به کار پی برد... بعد شروع کرد با کنایه حرف زدن... ولی نمی دونم چرا وقتی حرفاشو زد اسم دوستم رو برد....و بهش گفت از شما توقع نداشتم... بمیرم الهی واسه دوستام که قیافه هاشون غلط اندازه... آخه من به دوست کنار دستی ام هم هی زنگ میزدم، اذیتش میکردم.. اون وقت همه چیز سر اون خراب شد... ولی بعدش کلی خندیدیم... خیلی حال داد.. تازه استاد بچه های اون کلاس رو واسه اون کار من تنبیه هم کرد.... حالا من دختر خوبیم یانه؟؟؟؟؟؟؟ به من چه که بعضی وقتا خیلی ساکت می شم؟؟... تقصیر من نیست که... اگه با اول منو کسی ببینه میگه وای چه دختر ساکت و ماستی... چه بی احساس..  احتمالا حالش هم ازم به هم میخوره که لفظ قلم حرف میزنم.... به هر حال من همینم...

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

دانشجوی بدبخت و پر انرژی

 

این ترم  من یه دانشجوی بدبخت و پر انرژی هستم.... هر روز مثل کارگرای ساختمون ساعت 6.30 می رم دانشگاه 7 شب برمیگردم... ولی اونقدر بهم خوش میگذره که روحیه ام شاده.... زندگی همینه دیگه... وقتی درگیری های ذهنی ات بیشتره، بیش تر بهت حال میده...وقتی بیکاری.. فرصت آزاد داری، هرچی غم و غصه دنیاست تو دلته... این جوری خیلی خوبه.. من که دیگه به هیچی فکر نمی کنم... فقط به همون لحظه های خوشی می اندیشم...با زمان حال زندگی می کنم.. گذشته برام مرده و آینده روزی حال خواهد شد... تنها همین... ولی با وجود خستگی مفرط، نشاط رو تو تک تک سلول هام حس می کنم... اونقدر با نشاطم که آهنگ های جینگول گوش میدم.. با این که هیچ اتفاقی هم تو زندگی ام نیافتاده.. همه چیز سرجای خودشه.. تازه بعضی چیزام بدتر شده ها.. ولی دیگه واسم مهم نیست.. می خوام واقعا از این به بعد این جوری زندگی کنم... بیچاره زن های خانه دار.. بیخود نیست افسردگی می گیرن... من تابستون با این که هر روز یه کاری واسه انجام دادن دست و پا می کردما اما خیلی افسرده شده بودم... الان مدیریت زمان رو یاد گرفتم. هم درسم رو می خونم ، هم به میزان کافی می خوابم.. کتاب اضافه می خونم.. آخر هفته فیلم می بینم ، روزی 20 دقیقه هم میام نت که بیشتر مجبورم واسه درسام مطلب بگیرم.......فقط مشکل اینه که وقت آزاد واسه ثبت نام کلاس زبان پیدا نکردم و بیرون رفتن و سینما و خرید و اینا هم فعلا کنسل شده...یعنی کلا وقت تلف کردن ممنوع... با این که همه میگن این جور زندگی آدم رو از پا میندازه ، ولی من میگم به آدم شور زندگی میده... وای دلم شور میزنه.. یه سال دیگه بیشتر از درسم نمونده... خدا کنه بتونم فوق قبول شم، وگرنه میمیرم از افسردگی و بیهودگی... تلاشم رو می کنم. امیدوارم خدا هم کمکم کنه...  فعلا دیگه وقت ندارم بیشتر بنویسم... به امیدت