روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

تردید

 

دلم نگرفته و نه دلتنگم... خوب خوب.. نمی دانم.. حس غریبی است .. حسی که بعد از یک اشتباه به  انسان غالب می شود.. تردید دارم..یک تردید عجیب...

 

تردید را می شود خرید

از بازار ترانه های سرخ

یا شاید از استقبال غالبی که در تو می پیچد..

کجای هستی ام با تو

به تردید یک غمینه خندیدم

کجا به کوچه ی انتظار سر زدم و در انتهای بی رنگی

به عمق سکوتم قرینه بخشیدم...

 

 

نمی دونم خداجون که کار درستی کردم یا نه... نمی دونم... این بار خواستم از رو احساسم تصمیم بگیرم... حالا هم که اتفاقی نیافتاده... من هستم و خدا و ترانه و سکوت و روزمرگی... هیچ چیز تغییر نکرده، پس نباید نگران بود... خسته شدم از بس عاقلانه و بی روح تصمیم گرفتم... خواستم این بار به احساسم بها بدم.. به حس عجیبی که توی دلم پیچید... تنها به همین بها دادم... نمی دونم خدای من، برات عقل مهم تره یا احساس.. البته خودت که می دونی تکلیفم رو باهات روشن کردم.. یادته که...حالا هم هرچی پیش بیاد میذارمش به حساب خودت... شاید یه وقتی بیاد که ماهم با هم بی حساب بشیم.. نه... امکانش هستا..

خداجون، می دونی احساس می کنم ازت دور شدم.. اومدم رو نقطه کور وایستادم... هرچی تلاش می کنم که یه قدم ازت دور شم یا یه قدم نزدیک شم که بیفتم رو خط میدان دید تو، نمیشه که نمیشه...واقعا دوست دارما... ولی نمی دونم چرا بعضی وقتا لجم رو درمیاری.... اون وقت این جور موقع ها دلم می خواد بمیرم یه راست برم جهنم که ابدا تو رو حس هم نکنم... بعد که یه کوچولو حالم جا میاد تازه میفهمم اگه تو رو نداشته باشم چه قدر تنها و پوچم...

امروز همه کلاسا رو پیچوندم که تعطیلات رو به هم وصل کنم... فقط همین. یکی نیست بگه آخه بچه جون این همه تابستون تعطیل بودی چه غلطی کردی که الان تو این 3 ،4 روز می خوای بکنی... هیچیه هیچی... فقط دلم شور میزنه.. یه سمینار دارم ... درباره یه پروتئین به اسم کالمودولین... باید کلی متن ترجمه کنم.. حسش هم نیست... ولی مجبورم. کلی هم کتابه نیمه کاره و درس عقب افتاده ریخته رو سرم... اطاقم شده پر کتاب.. بیچاره مامانم جرئتم نداره دست به کتابای من بزنه... آخه نیست من پروفسورم، کتابارو می خونم باز میذارم رو میز و کتابخونه و کنار تختم.... نمیشه تو این اطاق راه رفت بس که جزوه و کتاب ریخته توش...ولی لذت داره.. نفس که میکشم اینجا، لذت میبرم... کنار تختم یه چراغ مطالعه گذاشتم به جای چراغ خواب، شبا که بیخوابی میزنه به سرم شروع میکنم به خوندن... خیلی حال میده... الان که خوبه، تابستون بعضی وقتا تا 6 صبح بدون وقفه بیدار میموندم و میخوندم یا پای کامپیوتر بودم... بعد بابا و مامانم دعوام میکردن که میمیری این قدر نمی خوابی. هر وقت از اطاقشون میومدن بیرون من بیدار بودم ... خلاصه این قدر تو این تابستون اذیتشون کردم که الان کلی خوشحالن که من روند زندگیم عادی شده... آخه همه تعطیل باشن میخوابن ولی من روزی 2یا 3 ساعت واسم بس بود.... الان نیست خسته میشم لطف میکنم 5 یا 6 ساعت می خوابم... بده ها... اینجوری آدم زود پیر میشه... ولی چه کنیم که ژنتیکمون اینه...  

نظرات 2 + ارسال نظر
علی دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:40 ب.ظ http://nevisande666.blogsky.com

نه! و اهمیتی نمیدم!
زندگی خودم برایم مهم است و در همین دوره تمام تلاشم رو میکنم
اگر خوب بود؛مطمئنا" در اینده یادی از من هم خواهد شد!

علی دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:50 ب.ظ http://nevisande666.blogsky.com

یادم رفت تشکر کنم از اینکه نظر دادید
ممنونم
کمی سخت نمیگیرید؟
در عین به ظاهر روزمرگی رفتار کردن،کمی بی حوصلگی ....بی حوصلگی روزمره نیست!دلیل خاصی داره
نوشته های گویا و بی تکلف ولی گنگ!
جالب بود
موفق باشید
طرفدار تحصیلم
بخونید

ممنون که وقت گذاشتید...
سخت میگیرم چون سختی روحم رو پاک میکنه....
ولی واقعا بی حوصله ام؟.. نمی دونم...
شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد