روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

پیر شدم.

خدایا خسته ام... خیلی خسته ام....  

دیروز درسم بعد ۴ سال تمام شد... حیف شد... دلم واسه دانشگاهمون تنگ میشه خیلی با صفا بود... خیلی دوسش داشتم... اصلا تو انتخاب های دانشگاه اول بهشتی زدم بعد تهران... واقعا با صفا بود.. استادای عالی... خدا رحمت کنه دکتر شاکر استاد محترم و خوبمو... روز آخر کلی عکس گرفتیم... اول از همه با دکتر مینایی محبوب همه بچه های دانشکده... بعد استادان گرامی: حسینی و شیدایی و محمد زاده و پاشایی و بیگدلی و لاله..یکم غم انگیز بود... اما گذشت 

خدایا کمکم کن... دلم می خواد دوباره برگردم تو این دانشگاه... به عنوان یک محقق و پزوهشگر و یک استاد... خدایا بهم قدرت بده بتونم به اهدافم برسم.. کمکم کن بتونم خوب خوب درس بخونم...کمکم کن... 

۱۰ مرداد جشن فارغ التحصیلیه.... دیگه تموم.... 

امروز یه چیزی فهمیدم که قبلا می دونستم... دلگیر شدم.. الانم قهرم... 

هی 

طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟؟؟؟؟؟ 

پوچ و بس تند چنان باد دمان؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

 هی جوونی کجایی ؟؟؟؟؟؟؟ 

پیر شدیما.... هی....