روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

متنفرم...

 

 

   چه قدر آدم ها از هم دورند.. چه دنیای کوچکی است.... همیشه در ذهنم می آمد.. می آمد که دنیا کوچک است... اما این فاصله های نجومی چرا بین آدم هاست؟.. در ذهنم نمی گنجد... آدم هایی که پایشان را روی سر دیگران میگذارند و بالا می روند.. تا کجا... تا کجا می توانند ادامه دهند... پس خدا کجاست... کجایی خدا... یعنی این قدر توی نقطه کور تو افتاده ام که حتی حاضر نیستی یک لحظه... فقط یک لحظه نگاهم کنی و ببینی چه می گویم؟... یعنی این قدر آدم بدی شدم که حس نداشتنت... حس دور شدن از تو این گونه وجودم را می فرساید...نمی دانم... دیگر حتی چشمانم قدرت گذشته راندارد... حال می فهمم... نیرویی که میشد با آن ذهن آدم ها را خواند و روی فکرشان تمرکز کرد... همه از آن تو بود... رفتی و کوله بارت را بردی... دیروز قدرت چشمانم را سنجیدم...خیلی کم بود...  خیلی... قدرت فکرم رانیز... باز کمی بهتر بود... اما نه به خوبی گذشته... خدایا دلم تنگ است... برای یک لحظه نگاهت... یک لحظه که وجودم دل انگیزیه وجودت را در خود حل کند... دل تنگم.. تا کجا صلاح.... تا کجا جاده زندگی مرا دور می زند...دلم تنگ است... برای تو... برای خودم... برای گذشته ها..برای روزگاری که آرزویی بود و امیدی... رویای بود دست یافتنی.... و من... مسافر جاده رویا... سوار بر اسب زندگی... چه لذتی داشت.. وتمام شد... تمام...

   دلم گرفته خدا.... از آدم ها متنفرم.... از آدم های این شهر متنفرم... از آدم بی اصالت متنفرم... از آدم هایی که جای نفس کشیدن رو واسم تو این شهر نذاشتن متنفرم.... از اون هایی که گذشته خودشون رو فراموش میکنن متنفرم.... از آدم های احمق متنفرم... از آدم هایی که می خوان خودشون رو نشون بدن متنفرم... از آدم های بی فکر متنفرم.... همکلاسی ازت متنفرم.... متنفرم...متنفرم

   وای یکم خالی شدم.... اما نه کامل.. دلم می خواد همه اینارو داد بزنم.. برم یه جا همه این حرفا و حرفای نگفته دیگه رو داد بزنم.... می خوام بدونم خدا اون جوری میشنوی یا نه... اصلا تو که داری اینجوری روت رو برمیگردونی از من، چرا آفریدی؟؟؟؟... می دونم نباید گفت چرا.... اما میگم.. میگم.. چون میدونم بالاتر از سیاهی هم رنگی هست.. منتظرم بالای سیاهی به نور برسم... مثل همون نوری که وقتی چشماتو تو آفتاب می بندی، تو اوج اون سیاهی ها... یه نور سبز و سفید میبینی که مثل مدارهای یه میدان بهت نزدیک میشه... انگار بهت که می رسه در تو حل میشه...گرم میشی... از چشمت گرم میشی... بعد یه جایی میرسه که گرماش امونت رو می بره... باز میکنی چشماتو.... دنیا سیاهه سیاهه

   خدا جون نذار تو خماری این سیاهی ها بمونم... می دونم بدم.... می دونم... سرپیچی میکنم... آره... خوب چی کارکنم... خودت که شرایط رو میبینی... می دونم اینا بهونه است.. ولیییییییییی.... خداجون..... خوب منم ناراحتم... دوست ندارم اذیتت کنم... اما میشه دیگه... ولی به اندازه تو هم بدجنس نیستم...  من فکر سرپیچی به ذهنم بزنه تو مجازاتم میکنی... خوب یه کوچولو نرم تر... من این طوری که ازم انتقام میگیریا، ازت زده میشم... ازت زده میشم... نذار... دوست ندارم....

  کاش هر آدمی یه خدا داشت... یه خدای اختصاصی.... بی انصافیه... همه دنیا یه خدا... واسه همینه که وقتت واسه ما پره کلاس میذاری... باشه... عیبی نداره...

 

خدا نیکوکار و بدکار را به یک اندازه مجازات میکند

بگذار مرا بکشد

من از امید به درگاه او سرباز نخواهم زد...

خانه داری

بیچاره شدممممم... مامانم از سه شنبه رفته مسافرت.... همه کارا افتاده گردن من.... مثل بیچاره ها باید غذا درست کنم... ظرف بشورم... خونه رو مرتب کنم.... حالا امروز خوب بود تعطیل بودم... واییییی.. آخه مامانم گفته بود غذا واسه ناهار  سه شنبه وچهارشنبه که من دانشگاهم گذاشته... منم انگار وعده غذایی شام رو فراموش کرده بودم... بعد دانشگاه دوستم گفت میاد نزدیک خونه ماکه با هم بریم بیرون... منم مثل احمقا گفتم باشه....بعد کلی کارمون طول کشید.... ساعت 6 رسیدم خونه.... یه دفعه ای یادم اومد وایییییییی... باید شام بذارم... به قول استادمون با یه حرکت پارتیزانی ماکارونی درست کردم.... بازهم ناگهان یادم اومد که گزارش کار این هفته نوبت منه..... اونم چه گزارش کاری.... هفته پیش هیچ کدوممون گوش ندادیم استاد چی گفت... موضوع هم اندازه گیری ابعاد سلولی بود... آخرش باید یه درصد خطا درمیاوردیم حدود نیم.... حالا نمی دونم ما چی کار کردیم شد 67 ... یه نمودار از کل نتایج کارم باید ضمیمه می کردیم... دیگه به بیچارگی تو آزمایشگاه دقیقه نود باکلک درصد خطا رو با جابه جا کردن عددهای فرمول یه چیزی گفتیم و اومدیم بیرون.... حالا من بیچاره باید تاوان اون روز رو می دادم... با بیچارگی نمودارو درست درآوردم ولی هر کاری کردم درصد خطا درست نشد که نشد... گفتم عیبی نداره فردا از رو گروه های دیگه می نویسم ... خلاصه بابام هم اومد تو این گیرودار همیشه ساعت 9.30 میومد 8.30 اومد... شام و چایی و ... تازه وقتی مامانم نیست به جای کمک کردن لوس هم میشه... یه چیزی دو متر اونورش باشه صدات میکنه که بدی دستش.... خلاصه با بیچارگی ساعت دوازده خوابیدم... مثل یه کارگر از خستگی تنم درد میکرد... صبح زودی پا شدم .. ساعت 6 و صبحانه و این حرفا که زود برسم کلاس.. بگذریم که چه راننده ای هم سر صبحی به تورمون خورد... ولی خدایی از همون موقع سرم درد میکرد...داشتم پیاده میشدم، سرم خورد به جلوی در و سر دردم بیشتر شد... رسیدم تجریش دوباره ماشین سوارشم واسه دانشگاه که همون لحظه ماشینه راه افتاد و من بهش نرسیدم... دیگه تا صبر کردیم ماشین بعدی  پر بشه کلی طول کشید...منم اضطراب داشتم... اونوقت یکی از مسافران ماشین قبلی که باراننده کلی حرف زده بود و مخم رو خورده  بود ،  سوار این ماشین شده بود و هی به من لبخند تحویل میداد.... با ده دقیقه تاخیر یواشکی رفتم تو کلاس ... استادمون هم خانومه... انگاری شبش با شوهرش دعواش شده بود... کلی اخم داشت و با حرص درس میداد... در همین حین پشت کلاسمون شروع کردن به کندن زمین... استاده هم از لج رئیس دانشکده کلاس رو تعطیل کرد.... بعدش کلی کوهنوردی کردیم تو این هوای سرد رفتیم واسه کلاس بعدی که تربیت بدنی بود... وای .... 9 دور دور زمین بسکتبال مارو دواند که واسه امتحان حاضر بشیم... من که سر دردم وحشتناک شده بود.... ریه هام هم میسوخت.. خلاصه ناهار خوردیم اومدیم دانشکده خودمون تا 3 بیکار بودیم تا آزمایشگاه... وای... مثل دیونه ها 3 ساعت تو حیاط نشستیم و خندیدیم و یخ زدیم... بعد تازه یادمون افتاد گزارش کارمون نصفه کاره است... از هرکی هم خواستیم بگیریم نداشت.... خلاصه رفتیم سر کلاس یکی از گزارش کارای ساعت قبل رو یواشکی برداشتیم و اون قسمت رو در حین درس دادن استاد کپ زدیم... چشمتون روز بد نبینه وقتی تموم شد تازه متوجه شدیم از رو یه گروه نوشتیم که از هم خیلی بدمون میاد... وقتی برمیگشتیم خونه موقع پیاده شدن یه خانومی پشت من وایستاده بو خورد بهم گفت ببخشید منم گفتم خواهش... همون لحظه دوستم نگاش کرد و برگشت... یه دفعه زیرچشمی دید خانومه دستشو برد بالا و محکم زد بهش. و با خنده شیطانی بهش گفت ببخشید... یه دفعه من دیدم بازومو گرفته میکشه.. رنگشم شده گچ... میگه عادی این خانومه دیوونه است... بعد من برگشتم خانومه رو نگاه کنم... وای انگاری جن داشت نگاهم میکرد... انگار خود شیطون بود....وای کلی ترسیدیم بدوبدو پیاده شدیم... قلبمون وحشتناک میزد... خیلی خانومه وحشتناک بود... هنوز برام سواله که این کی بود... رسیدم خونه جنازه بودم... یادم افتاد که بابام غذا میبره... وای 7.30 بود... یه دفعه بابام هم اومد.... شام یه چیزایی از قبل مونده بود دادم بهش خورد و خودم مشغول غذا درست کردن شدم.. ولی داشتم میمردم... دیگه ساعت 9.30 طاقت نیاوردم ، به خواهرم گفتم حواسش به غذاها باشه ... کنکوریه بیچاره... ساعت هاشو چک کردم گفتم میتونی امشب دیگه نخونی... فقط غذاها نسوزه... خوابیدم تا 12... بیدارشدم ظرفا رو شستم و غذاها رو گذاشتم یخچال...یک دوباره خوابیدم تا3... حالا بیدار شدم مگه خوابم میبره.... کلی به خودم غر زدم 4.30 خوابیدم تا 6..... دیگه دیدم خواب بی خواب... با آدامس هم چشممو بچسبونم خوابم نمی بره... پا شدم... دیدم وای.. این 2 روزه چه به روز خونه آوردیم ما.... از 10 تا 12 به خونه رسیدم ... وایییییی... چه قدر کار خونه احمقانه است.......... تکراریه... خدارو شکر که 100 سال پیش به دنیا نیومدم... وگرنه باید تا آخر عمرم فقط همین کارا رو میکردم... الان حداقل یه خورده احساس مفید بودن میکنم.... وای بیچاره مامانم... یعنی همه ی این کارا رو تنهایی میکنه؟؟؟؟.... من اصلا کمکش نمی کنم... خیلی دختر بدی ام.... دلم میخواد قول بدم وقتی مامانم میاد کمکش کنم.. ولی میدونم کمک نمی کنم.... اما  مطمئنم بیشتر از گذشته قدرش رو میدونم... مرسی خدا جون که امروزهم گذشت و من هنوز نفس میکشم...

بزبزی

 

حالا می فهمم چرا کودکی  و داستان هاش جذابیت داشت... قصه بزبزی... که آقا گرگه شنگول و منگول رو خورده بود.... مامان بزی میومد اونا رو سالم از تو دل گرگه درمیاورد.... الان میگم وای چه قصه احمقانه ای.... مگه بچه ها رو درسته قورت داده بود... تازه مگه این گرگه تو دلش دستگاه گوارش نداشت که اونا رو هضم کنه؟... ولی نمی دونم که تو بچگی هام اینا هیچ کدوم مطرح نبود... این غیرممکن هم ممکن می شد.. همه چی... همه غیر ممکنها تو نظرم ممکن بود... ستاره چیدن و قد مورچه کوچولو شدن و خواستن یه موجود بند انگشتی... وای خدای من... چه قدر فاصله... الان حتی صبح بیدار شدنم واسم ناممکنه... چه برسه به آرزوهای طویل تر.... یه زمانی ناممکن ها واسم ممکن بود و الان ممکن ها برایم ناممکن.... چه قدر زود انسان به ناتوانی اش پی می برد.. کودکی هایم خشنود بودم... دنیا همان جایی خلاصه میشد که ایستاده بودم... نه چیزی بیش... نه چیزی کم....روز به روز بزرگ می شوم.... بزرگی به معنای رفتن به سوی مرگ.. از کودکی و پاکی ام فاصله میگیرم... در دنیا آمیخته می شوم.... نفسم بوی دنیا میدهد... شاید.. جسمم و روحم... بوی دنیا وجودم را پر کرده و من مست.... مست  از بوی دنیا.. 

دلم گرفته.... برای همه عهد هایی که شکستم و شکسته شدم... برای تمام شدنم.... خدایا بی طاقتم.... احمقانه بی طاقتم... سال ها پیش گفتی به من که زندگی ام آن طور که فکر میکنم نخواهد شد... به سختی پذیرفتم... سخت.. می دانی که دلم گرفته... می دانی برای چه... می دانی که باز خوابم تعبیر شد... نیمه کاره... نیمه بعدیش طوفان است... می دانم...کاش...... خدایا نیمه بعدیش را تعبیر کن... نمی خواهم در تب و تاب ادامه اش بسوزم... می دانی که این طوفان و آرامشش برایم نیاز است... کمکم کن که دنیای روزمره ام ، پابرجا بماند... کمک کن که زودتر در طوفان حل شوم و از سکون رهایی پیدا کنم...

خاطره شدن

 

غصه خاطره شدن شاید از غم بی خاطره گی ها کمتر نباشد.. یاشاید.... نمی دانم....نمی دانم زندگی چه رسمی است... می آیی... نوزاد می شوی...کودک...نوجوان...جوان...میانسال...پیر...مرگ..مرگ...مرگ...

چه رسمی است... دلم می اندیشد که تا کجا باید به سوی انتها رفت.... می اندیشم... پدربزرگم روزی پدر شد.... پدرم نیز... و شاید نوادگان من نیز .... یا شاید من همین جا تمام شوم... تلخ است.... به روزگار گذشته می اندیشم... تولد 5 سالگی.... کلاس اول... اتمام دبستان... دبیرستان.. کنکور.. دانشگاه....

نمی دانم... تا کجا ذهنم ظرفیت خاطره نگه داشتن دارد؟... نمی دانم ... یعنی من هم روزی برای دیگران خسته کننده می شوم؟؟... همان گونه که پدربزرگ و مادربزرگم برای خیلی ها کسالت آورند؟؟.. انسان های بی رحم... مگر فاصله دو نسل چه قدر است؟... بیش تر از چشم برهم زدنی است؟؟...می دانم.... 100 سال دیگر شاید کسی قصه زنده بودن مرا باور نکند... اصلا شاید تا آن موقع دیگر هیچ کس تصویر مبهمی هم از من در ذهن نداشته باشد.... چه تلخ... انگار هیچ گاه نزیسته ام... همان گونه که دیگران زیستند و در باورم نمی گنجد.... همان گونه که باور ندارم که پیران امروز روزی جوان بودند.... چه ذهن بی خاصیتی دارم.... دلم نمی خواهدزمان این قدر تند و بی مهابا مرا درنوردد.... دلم سکون می خواهد... دلم بی خاطره گی می خواهد... خدای من....   نمی خواهم تند تند خاطره شوم....خسته ام....خسته ی خسته.... حصار زمان ذهنم را ساکن کرده و من.. تنها.... تنها...

من از دنیا می ترسم.... بی رحم است... از مرگ نیز... و از خاطره شدن.... دلم مرگ نمی خواهد.... پرواز می خواهم... با جسم... دلم قبر نمی خواهد و خاک... دلم خاکستر می خواد و بر باد سپرده شدن... می خواهم حل شوم... حل شوم در دنیا.... در شور... سرمستی....آی اندیشه های خالی از سکوت.....کجایید.... جسمم بیقرار است.....و روحم به پرواز رسیده و تنها به نور می اندیشد.... و من... بی نورم... بی نور.... خدایا، چرا از تو تهی شدم؟؟.. چرا گذاشتی از خودم و از تو از زندگی تهی شوم؟؟... مگر این رسم بنده نوازی بود که این گونه برمن سخت گرفتی؟... دلم تنهاست خدای من... تنهایش گذاشتی.... گذاشتی در سراشیب زندگی بدون تو... بدون لطف تو... به سوی انتهای راه برود...دلم دلگیر است...نه از زمین و زمینیان... که از تو و عرش و ملکوت.... دلم برایت تنگ است.... برای لحظه ای تنها بودن با تو... کاش هر انسانی یک خدای اختصاصی داشت...آن وقت به نداشتنت حسرت نمی خوردم...

دلم تنگ است...روزگار گذشته ام را خاطره کرد... من ماندم انبوه اندوه.... دلم برای تک تک مرده ها تنگ است.... زنده ها همیشه وقتی میمیری دلتنگت می شوند..... خدایا کمکم کن...دلم به ترانه ی تو ساز می زند..... ترانه سرودم... صدای   ساز می آمدو تو ، تنها برای اثبات خدائیت، نگذاشتی نغمه ی ساز گوشم را نوازش دهد.. تنها برای این که تو خدایی... گفتی این ساز برای تو نیست... و آن سکوت نیز.... گفتی راهت جداست... و من به انتظار نمایان شدن راه جدا شده ام هستم.... و کاش زودتر نمایان شود که طاقتی برایم نمانده... به امیدت

فرصت

 

 

نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.... این که دوباره خدا به آدم فرصت زندگی کردن میده خوبه یا بد.... نمی دونم... به هر حال فکر میکنم شاید این یه لطفه....پس ممنونم خدا جون که هنوز هم نفس میکشم ... اگرچه سخت گذشت و بی حالی مرگ وجودم را پر کرد... ولی حس زندگی... حس رسیدن به ذهنیاتم، نگذاشت ترک دنیا کنم... شاید زندگی بهترین نعمت باشد... نمی دانم.... ولی میدانم این برایم یک فرصت است... فرصت دوباره...