روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

بزبزی

 

حالا می فهمم چرا کودکی  و داستان هاش جذابیت داشت... قصه بزبزی... که آقا گرگه شنگول و منگول رو خورده بود.... مامان بزی میومد اونا رو سالم از تو دل گرگه درمیاورد.... الان میگم وای چه قصه احمقانه ای.... مگه بچه ها رو درسته قورت داده بود... تازه مگه این گرگه تو دلش دستگاه گوارش نداشت که اونا رو هضم کنه؟... ولی نمی دونم که تو بچگی هام اینا هیچ کدوم مطرح نبود... این غیرممکن هم ممکن می شد.. همه چی... همه غیر ممکنها تو نظرم ممکن بود... ستاره چیدن و قد مورچه کوچولو شدن و خواستن یه موجود بند انگشتی... وای خدای من... چه قدر فاصله... الان حتی صبح بیدار شدنم واسم ناممکنه... چه برسه به آرزوهای طویل تر.... یه زمانی ناممکن ها واسم ممکن بود و الان ممکن ها برایم ناممکن.... چه قدر زود انسان به ناتوانی اش پی می برد.. کودکی هایم خشنود بودم... دنیا همان جایی خلاصه میشد که ایستاده بودم... نه چیزی بیش... نه چیزی کم....روز به روز بزرگ می شوم.... بزرگی به معنای رفتن به سوی مرگ.. از کودکی و پاکی ام فاصله میگیرم... در دنیا آمیخته می شوم.... نفسم بوی دنیا میدهد... شاید.. جسمم و روحم... بوی دنیا وجودم را پر کرده و من مست.... مست  از بوی دنیا.. 

دلم گرفته.... برای همه عهد هایی که شکستم و شکسته شدم... برای تمام شدنم.... خدایا بی طاقتم.... احمقانه بی طاقتم... سال ها پیش گفتی به من که زندگی ام آن طور که فکر میکنم نخواهد شد... به سختی پذیرفتم... سخت.. می دانی که دلم گرفته... می دانی برای چه... می دانی که باز خوابم تعبیر شد... نیمه کاره... نیمه بعدیش طوفان است... می دانم...کاش...... خدایا نیمه بعدیش را تعبیر کن... نمی خواهم در تب و تاب ادامه اش بسوزم... می دانی که این طوفان و آرامشش برایم نیاز است... کمکم کن که دنیای روزمره ام ، پابرجا بماند... کمک کن که زودتر در طوفان حل شوم و از سکون رهایی پیدا کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد