روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

باران

آی ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست

عدالت

می اندیشم کاش آدم ها سکوت را دوست داشتند.. کاش آدم ها سکوت می کردند و در سکوت به وسعت روح آدم های اطرافشان می اندیشیدند.. نمی دانم چرا هیچ کس نمی خواهد چشمش را بشوید.. همه از چشم شستن می ترسند .. اما غافل اند از این که نگاه تنها با چشم باز انجام نخواهد شد.. گاهی چشم نیمه بسته چونان تصویر پر رنگی می سازد که ذهنت از درکش عاجز است.. کاش تنها برای یک بار آدم ها امتحان می کردند.. امتحان می کردند که به هرکسی بنا بر شخصیت درونی اش ارزش دهند.. نه چیزی بیش نه چیزی کم...

همه شکست ها همین جاست..

همین جا... کنار همین کلمات.. آری. خودم می نگرم به گذشته ها... گاهی به کسی ارزشی دادم که در خور آن نبود و گاهی چنان کسی را خوار کردم که نمی دانم چگونه متوجه ارزش های والایش نشدم.. به هر حال زمان رفت و من یاد گرفتم سکوت کنم.. سکوت کنم تا جایی که بشناسم این هم صحبت تا کجا ارزش دارد... حدش کجاست... دانستم و به کار بردم... چه لذتی دارد عدالت... عدالتی که در تک تک حرف ها و نگاه هایت جاری می شود و بیش از هرکس خودت از وجودش لذت می بری... آری می اندیشم به حرفی که سال هاست در ذهنم نقش بسته است.. عدالت یعنی هر چیز در جای خودش باشد.. آری عدالت یعنی به هر کس و هر چیزی اعتباری در حد ذاتش بخشیدن..

در حد ذات خودش. همین و بس..

غبار

   دلم گرفت از این دنیا.. از این تاریک خانه ای که اسم زندگی و زنده بودن را یدک می کشد...کجای این تاریکی سایه وار خالی از نور، بیانگر جریان پر جوش و خروش زندگی است، نمی دانم....

چه قدر آدم ها قدرناشناس اند.. و من بیشتر از دیگران... به سکوت می اندیشم و صدای غزل طبیعت...

احساس غریبی دارم.. همچون احساس دراز کشیدن بر چمن نمناک.... احساس عجیبی همچون بوی کاهگل خیس از باران... یا شاید احساس شنیدن یک آواز روح بخش از دریچه ی یک زندان.. کویر اینجاست... کجا به دنبال گرمای کویر می گردم که کویر در دلم رخنه کرده است... دل تنگم.. برای سبزی.. برای نو شدن... می اندیشم... حتی نوروز هم برایم تداعی گر نویی نیست... دیگر هر سال که می گذرد .. یا هر روز و هر لحظه ای که می گذرد، از هیجان رویارویی با آینده ام غرق مستی نمی شوم... دلم تنگ است.. برای اندکی مستی کودکی هایم.. اندکی رویا داشتن...یا شاید اندکی تلاش برای رویاهای سوخته و نداشته...

   دلم نمی داند به چه اندیشه کند.. لطافت رفته است و بی تفاوتی بر وجودم چنگ می زند... کجاست احساس من؟ کجایند آن روزهایی که احساس از وجودم می ریخت و جهان برایم پر از پاکی و لطافت بود؟  دلم تنگ است .. برای زمانی که توان گریستن داشتم. برای زمانی بی هیچ پروایی از هر چه احساس می کردم می گفتم... برای زمانی که چهره ام گویای درونم بود... آن روزها از این رفتار سخت در رنج بودم... تلاش کردم... تلاش کردم تا از بند این رفتار رها شوم و شدم .. کسی که تلخ ترین روز زندگی اش و شادترین لحظه هایش تنها برای خودش می ماند و بس... آن قدر ورزیده شدم که در شادی بی امان و غم جانکاه، رفتارم با دوستانم مانند هم است و کسی نمی فهمد در چه حالم... درد دل می شنوم و خودم می نویسم... آدم ها قدر ناشناسند.... دلم می سوزد برای خودم... برای تمام رنجی که به خاطر یک دوست تحمل کردم... برای تمام محبتی که در قلبم خاموش کردم... برای تمام حسادت ها.. تنها نوشتم ... تنها نوشتم...

 

در چه باید گم شد

آسمان یا امید؟

یا سپیدار پر از سردی و مه

از چه باید ترسید؟

شرر لحظه عشق

یا کسی که هوسش عشق تو را می دزدد؟...

 

  دلم تنگ است... کاش آن قدر برایش وقت صرف نمی کردم ... من حتی از عشقم گذشتم... برای او.. دلم نمی خواست مثل من رنج بکشد.. دلم نمی خواست... من او را برای عشقم شایسته تر از خودم می دیدم... چه شب ها که از خدا خواستم این احساس را در من خاموش کند... چه شب ها که درونم از حسادت می لرزید.. اما گذشتم... گذشتم تنها برای پیمان دوستی... اما نمی دانم چه شد.. همیشه همین باید باشد... دنیا بی رحم است و آدم ها ناسپاس.. این قانون دنیاست.. باید سوخت و ساخت... و من می سوزم و از خدا می خواهم سازش نصیبم کند...

  دلم امشب گرفته.. خدا خوب کمکم می کند... خوب احساسم را کشته ام... دلم نه برای محبت و عشق که حتی برای ذره ای کینه تنگ است... خدایا چرا این قدر سرد و بی تفاوت شدم... چرا از آدم های اطرافم بیگانه ام؟ چرا خدای من؟..

می دانم خودم خواستم اما.... آیا گریزی هست؟

خدای من.... کوره راهی برای بازگشت من هست؟

 

نمی دانم

کسی آیا مرا بیدار خواهد کرد از این کابوس وحشتناک؟

 

   دلم قاصدک می خواهد.. دلم احساس می خواهد به لطافت ابر... دلم صدا می خواهد به نرمی آبشار... افسوس که تنها جنبنده ی دلم سیاهی است و تک صدایی که می شنوم برخورد تیشه های احساس دیگران بر قلب سنگم می باشد... چه قدر فاصله... خدایا چه قدر فاصله ها مرا در خود حل می کند... دلم می خواهد بنگرد.. بنگرد به غبار جاده پر پیچ و خمی که کاروان احساس چندی پیش از آن آهنگ رحیل کرده است.. اینجا چشمه ای است.. چشمه ی انتظار دلم.. بی گمان کاروان دیگری در راه است.. این را از غبار می شود فهمید...

 

خودم

چه خواهد شد تمام قصه ی من

در این دنیای زیبای درونم

که گر روزی به درد و رنج افتد

خودم سوزم خودم سوزم خودم سوز

خدایا شکرت

دیشب ساعت ۱۲ داشتم نماز مغرب می خوندم... بی هیچ خجالتی... دلم خیلی گرفته بود...هی سر خدا غر میزدم با پرویی تمام.. که این چه وضعیه و از این حرفا... بعد چشمم به قرآن افتاد... بعد از اون اتفاقی که ۳ سال پیش برام افتاد همیشه تو اتاقم قرآن دارم... برداشتم خاک روش رو تکونم چشمام رو بستم و نیت کردم... خودم باورم نمی شد... جواب خدا واسه این همه بی تابی من این بود.. که تو نمی دونی مصلحت چیه و بی شکیبی.. اگر صبر کنی خودت متوجه میشی که چرا تا الان اوضاع اون طوری که تو می خوای نشده... کلی ناراحت شدم از خودم.... من خیلی بدم... کلی سر خدا غر زدم... حالا ببین اون چه لطف و کرمی داره... بعد امروز صبح ساعت ۱ اون چیزی که من دنبالش بودم بهم داد... خیلی خجالت کشیدم... هی با خودم می گفتم اگه این بار به نتیجه نرسم فلان کارو می کنم.. هی می گفتم حوصله خدا رو ندارم... کلی خدا خجالتم داد... خیلی شرمنده شدم.... خیلی من ناشکرم... روم نمیشه از خدا عذر خواهی کنم... ولی ... از ته قلب می گم.. خدایا شکرت...

درددل

 

خدایا خسته ام.. دلم می خواهد بنویسم ،از همه ی اندیشه های بیتابی ام ... کاش زندگی اینگونه نامردانه نبود و تنهایی رسم آشنای تمام دوران ها نبود..دلم به فریاد می اندیشد و برخاستن از این خواب عمیق... کاش تمام کاش های زندگی حقیقت بود و  کلمه ای به این وسعت وجود نداشت... من تنهاییم را با کاش قسمت می کنم و کاش در عمق تنهاییم گم می شود... می اندیشم به اعتماد.. به خدا.. آدم ها.. چرا همیشه آدم های سر راهم مرا یاری می کنند که بزرگترین اشتباهات زندگیم را تجربه کنم؟ ... چرا خدای من... چرا در این دنیایی که می دانی من از سکوت ترانه های تلخش به تنگ آمده ام با تمام بی توجهی هایت به وجودم بیشتر آزارم می دهی.... چرا آدم هایی که به من می رسند باید تمام انتقام ناکامی زندگیشان را از لحظه های تنهایی من  بگیرند؟ ... خسته ام خدای من... همیشه از جایی که انتظار ندارم آن قدر ضربه می خورم که دنیایم به دورم می چرخد و در چرخشش گم می شوم.. راه من کجاست؟... راه من کجاست.. در این وادی  که آشنا و غریب در عمیق ترین لحظه های تنهایی ام می آیند و برهم میزنند آشیان تازه ساخته شده ام را و با خراب کردنش می روند... می روند.. آدم ها همه همین هستند... همه خودشان مهم ترند... حتی من هم همینم.. ولی دلم می خواست آن قدر دلم گذشت داشت که دیگری را بر خودم ترجیح بدهم.. اما ندارد... دلم تنها اندیشه ای که در ذهنش می آید انتقام است.. انتقام...  از همه آدم هایی که آمدند و بخشی از وجودم در برابر بدی هایشان شکست... دلم از خیلی ها شکست و خودم دل خیلی ها را شکستم... خیلی ها مرا منتظر گذاشتند و من خیلی ها را بازی دادم... می دانم.. دنیا جای انتقام است.. خدا تمام حساب هایش را با من تسویه می کند...  من تنها... دلم تنها... خودم هستم و روزگار و انتظار  بیهوده کشیدن.... دلم می خواست می توانستم بنویسم از هر آن چه که در وجودم احساس می کردم.. از تمام رویاهای ناتمام... از تمام رویاهای ناتمام... دلم می ترسد.. می ترسد تنهایی اش را بفروشد و به همدلی برسد... دلم می ترسد... می ترسد ... اگر دنیا این بار هم بخواهد بازی ام دهد... بخواهد ضرب شصتش را دوباره بچشم.... چه خواهد شد...من چه خواهم شد.... دنیایم.. خدایا بازیم نده... خواهش می کنم... خواهش می کنم... نمی خواهم دوباره به این نتیجه برسم که اشتباه کردم..  خودت می دونی اگه اینبار کمکم نکنی دیگه دنیام تموم می شه... من این بار خیلی زحمت کشیدم... خیلی... جوانب رو خیلی سنجیدم... خیلی با احتیاط جلو رفتم که اشتباه نکنم... خودت می دونی... خدایا انتقام کارهای اشتباهم رو اینجا باهام تسویه نکن... بذار تو یه موقعیت دیگه... این مسئله خیلی واسم مهمه... خودت می دونی یک ماهه دارم شب و روز روش کار می کنم... دیگه اگه به بن بست برسم می برم... خودت کمکم کن... مثل همیشه... به امیدت..

روز بخت

              

Every day is a fresh beginning

 

Every day is the world made new

 

Today is a new day…. Today is my world made new

 

I have lived all my life up to this moment to com to this day…

 

This moment – this day – is as good as any moment in all eternity

 

I shall make of this day – each moment of this day – a heaven on  earth

 

This is my day of opportunity…

                                                                                                      

 

                                     

                                         Dan  Custer

 

 

هر صبح آغازی دیگر است.

هر روز جهانی است که از نو تولد می یابد.

امروز روزی نو است.

این دنیای من است که امروز از نو بنیاد می یابد.

سراسر حیاتم را تا این لحظه گذرانده ام، تا چنین روزی فرا رسد

این لحظه.. این روز... همچون لحظه های دیگر در طول ابدیت خوب و گرامی است.

برآنم از این روز و لحظه لحظه آن بهشتی زمینی بیافرینم..

امروز، روز بخت من است...

 

تجربه

 

شاید امروز بتوان سفر کرد.. شاید بتوان به رویا پلی زدو به دنبال جواب رفت.... جواب یک سوال... چرا بعضی از آدمها آرام آرام از دنیای خیالمان می گذرند و تند تند در قلبمان رخنه می کنند؟.. نمی دانم.. دلم به فریاد می اندیشد و تمام شدن... به جاری شدن از خیال و بهانه گرفتن.. دلم نمی خواست من از دنیای کوچک خودم به جدایی برسم و در عمق بی تاب شدنم ، ترانه ی خیال انگیز یک هوس دلم را سنگ کند... آدم ها چه عجیبند... گاهی سرسخت و بی رحم...گاهی بی پروا و دل رحم... به خودم می نگرم... جایی که نباید پافشاری کنم آنچنان سرسختی می کنم که کسانی را بی هیچ دلیلی از خودم می رانم و جایی که نباید ، بی هیچ مقاومتی تسلیم سرنوشت می شوم و اشتباه می کنم... با خودم می گویم کاش دنیا پر از خوبی بود و بدی در آن راهی نداشت... کاش همه چیز زیبا بود.. ذهنم جواب همیشگی پدرم را تکرار می کند.. تا زشتی نباشد زیبایی به چشم نمی آید و تا بدی وجود نداشته باشد، ارزش خوبی نمایان نخواهد گشت... با خودم می گویم شاید آن لجاجت و سرسختی من به خاطر تجربه گرفتن از بی پروایی بار قبلم باشد...شاید... نمی دانم... هیچ وقت نتوانستم از تجربه دیگران استفاده کنم.. هیچ وقت نتوانستم این مسئله را حل کنم که چرا باید از تجربه دیگران استفاده کرد.. با خودم محاسبه می کنم.. می بینم چنین چیزی امکان ندارد که دو نفر در شرایط کاملا یکسان قرار بگیرند و کاملا از تمام جوانب روحی مثل هم باشند.. تنها در این صورت می توان از تجربه دیگران استفاده کرد...پس وقتی بنا بر قانون دنیا این امر امکان ندارد ، تجربه یک امر بیهوده است.. تنها می توان از تجربه خویشتن استفاده کرد.. تنها می توان در یک مسیر از روی سرگذشت دیگران به خطرات پی برد و تصمیم گرفت که خطر کردن در این مسیر روحت را پاک می کند یا می آلاید.. تنها این را می شود از تجربه دیگران برداشت  کرد... من ذهنم به سخنی از آندره ژید پایبند است... برای من شنیدن این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست... می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند..

آری پای برهنه ام در انتظار لمس شن ساحل زندگی است.. شاید از گرمی ساحل آفتاب خورده ، سردی ساحل یخ زده ، نرمی بی امان ساحل باران خورده و تیزی شن های شیشه ای  به سختی برسد، اما لذت تجربه اندوختن و پر کردن دفتر زندگی با سرمش خودت فرصتی است که تا روزی که چشم از این دنیا فرو نبسته ام ، ترک نخواهم گفت....