روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

تجربه

 

شاید امروز بتوان سفر کرد.. شاید بتوان به رویا پلی زدو به دنبال جواب رفت.... جواب یک سوال... چرا بعضی از آدمها آرام آرام از دنیای خیالمان می گذرند و تند تند در قلبمان رخنه می کنند؟.. نمی دانم.. دلم به فریاد می اندیشد و تمام شدن... به جاری شدن از خیال و بهانه گرفتن.. دلم نمی خواست من از دنیای کوچک خودم به جدایی برسم و در عمق بی تاب شدنم ، ترانه ی خیال انگیز یک هوس دلم را سنگ کند... آدم ها چه عجیبند... گاهی سرسخت و بی رحم...گاهی بی پروا و دل رحم... به خودم می نگرم... جایی که نباید پافشاری کنم آنچنان سرسختی می کنم که کسانی را بی هیچ دلیلی از خودم می رانم و جایی که نباید ، بی هیچ مقاومتی تسلیم سرنوشت می شوم و اشتباه می کنم... با خودم می گویم کاش دنیا پر از خوبی بود و بدی در آن راهی نداشت... کاش همه چیز زیبا بود.. ذهنم جواب همیشگی پدرم را تکرار می کند.. تا زشتی نباشد زیبایی به چشم نمی آید و تا بدی وجود نداشته باشد، ارزش خوبی نمایان نخواهد گشت... با خودم می گویم شاید آن لجاجت و سرسختی من به خاطر تجربه گرفتن از بی پروایی بار قبلم باشد...شاید... نمی دانم... هیچ وقت نتوانستم از تجربه دیگران استفاده کنم.. هیچ وقت نتوانستم این مسئله را حل کنم که چرا باید از تجربه دیگران استفاده کرد.. با خودم محاسبه می کنم.. می بینم چنین چیزی امکان ندارد که دو نفر در شرایط کاملا یکسان قرار بگیرند و کاملا از تمام جوانب روحی مثل هم باشند.. تنها در این صورت می توان از تجربه دیگران استفاده کرد...پس وقتی بنا بر قانون دنیا این امر امکان ندارد ، تجربه یک امر بیهوده است.. تنها می توان از تجربه خویشتن استفاده کرد.. تنها می توان در یک مسیر از روی سرگذشت دیگران به خطرات پی برد و تصمیم گرفت که خطر کردن در این مسیر روحت را پاک می کند یا می آلاید.. تنها این را می شود از تجربه دیگران برداشت  کرد... من ذهنم به سخنی از آندره ژید پایبند است... برای من شنیدن این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست... می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند..

آری پای برهنه ام در انتظار لمس شن ساحل زندگی است.. شاید از گرمی ساحل آفتاب خورده ، سردی ساحل یخ زده ، نرمی بی امان ساحل باران خورده و تیزی شن های شیشه ای  به سختی برسد، اما لذت تجربه اندوختن و پر کردن دفتر زندگی با سرمش خودت فرصتی است که تا روزی که چشم از این دنیا فرو نبسته ام ، ترک نخواهم گفت....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر همسایه شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:36 ب.ظ http://www.dokhtarehamsaye.blogsky.com/

زیبا نوشتی و پر محتوا ...به وبلاگستان خوش آمدی و قلمت همیشه پربار ..

محمود یکشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:07 ب.ظ http://aboaftab.blogsky.com/

قشنگ مینویسی
ممنون که سر زدی باز هم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد