روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

دوستی

دوست تو کسی است که نیازهایت را برآورده می سازد.

او مزرعه توست که با محبت در آن کشت می کنی و با سپاس حاصل برمی داری.

اوسفره ی تو آتش اجاق توست.

زیرا گرسنه به سوی او می روی و از او گرما می گیری.

پس چون اندیشه خود را با تو در میان می گذارد از اندیشیدن"نه" در خیال خود واهمه مکن و از بیان "آری" دریغ مدار .زیرا کوه گرچه بسیار نزدیک می نماید ولی بسیار دور است.

و هنگامی که خاموش است و سخنی نمی گوید، دلت را از شنیدن صدای قلبت بازمدار.

دوستی برای بیان اندیشه ها و خواهش هایی که دوستان را در شادی چیدن میوه های دوستی شریک می کند ،نیازی به کلام و سخن ندارد.

و اگر از دوستت دور شدی غمگین مباش، زیرا آن چه از همه بیشتر در او دوست می داری، شاید در غیبت او در چشم محبت تو روشن تر از هنگام حضورش باشد.

و در دوستی غرضی جز اضافه کردن محبت به عمق وجودتان نداشته باشید ، زیرا محبتی که جویای چیزی جز پرده برداشتن از خودش باشد، عشق نیست، بلکه دامی است که در دریای زندگی گسترده می شود و جز بیهودگی چیزی در آن نمی افتد.

بهترین چیزی که داری به دوستت بده ، و اگر باید نشیب زندگی ات را بشناسد ، بگذار فرازش را نیز دریابد.زیرا چگونه دوستی است که فقط برای گذراندن ساعت های معدودی نزد دوستش می شتابد؟

بی آلایش به سوی دوستی رو که روزها و شب هایت را زنده می کند. زیرا او تنها برای برآوردن نیازهایت است نه برای خالی و خشک کردن وجودت.

لیکن شادی و لذتی که تقسیم می شود، بالاتر از شیرینی دوستی است، زیرا دل، سپیده دم اش را در شبنم های خرد می یابد و از آن نیرو می گیرد.

 

                                                                              جبران خلیل جبران

دو جمله از دو روانشناس

 

از لحظه تولد به مرگ نزدیکتر می شویم، اما بعضی ها سرعت بیشتری دارند. تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که از زندگی خود لذت ببریم.

                                                                                     میلتون اریکسون

 

چه کسی می گوید که باید کاری را تمام کرد؟ تا روزی که زنده هستیم تمام شده ای وجود ندارد.

رهایی

  دلم می اندیشد و نمی داند به کدامین ترانه ی زندگی باید گوش سپرد.. تنها در بیابان پر از دلتنگی که کسی به سرنوشت نمی اندیشد ، من به آواز خواهم رسید و با ترانه سادگی خواهم گفت... دلم تنگ است.. دلم می شورد و تنهاست.. قلبم میزند اما نه همچون همیشه که بار ها قوی تر وتندتر.. می اندیشم به انتظار ، اضطراب و غم بیگانگی ام از این جسم.. روحم تا کران می رود و خستگی اش جسمم را می آزارد... تا کی ؟ تا کی باید بر فراز سادگی پرواز کرد و حرفی از سکوت نگفت؟.. دلم می شورد خدای من... دلم میخواهد بپرسم چرا؟ چرا؟.. اما میدانم نباید گفت چرا... درصدای زندگی حل شدم خدای من.. مرا از این سکوت پهناور و سخت به حرمت باران و پرواز.. رها کن.  رهایم کن از این یکنواختی آمیخته به حس بی پروایی.... رهایم کن خدای من ..بگذار تو را با رهایی حس کنم... خدایا هر آن چه را که می دانی به خودت می سپارم ، کمکم کن که جز تو هیچ ترانه ای  نوازشم نمی کند....

امید

   " زندگی آدمی بر زمین جنگ دائمی است و روزهایش چون روزهای یک سپاهی به سر می رود... چون سر به خواب می نهم، با خود می گویم: کی خواهم برخاست وچون بر می خیزم ، با بی صبری به انتظار شبم و تا شب سرشار از دردم...

   وقتی که به خود می گویم ، بسترم مرا تسلی خواهد داد و آسایش  ناله ام را تسکین خواهد بخشید ، مرا با رویا ها به هراس می اندازی و با اوهام آشفته ام می داری.... تا کی بر من نخواهی بخشود؟ آیا هیچ مهلتی به من خواهی داد تا بتوانم نفس تازه کنم؟ آیا گناه کرده ام؟ چه کرده ام با تو ای نگهبان آدمیان؟... همه چیز یکسان است... خدا نیکوکار و زشت کار را به یک اندازه گرفتار بلا می کند... بگذار مرا بکشد.. من از امید به درگاه او سر باز نخواهم زد..."

 

 

                                                                                 رومن رولان

                                                                       ژان کریستف- جلد دوم

آغاز

   نمی دانم چه باید کرد و از کجای این زندگی به سوی انتهای آشنایی رفت. دلم نگران است..نگران یک آغاز..آغازی که شاید در تکاپوی  رفتنم مرا با نهایت بیراهه ها آشنا کند.... دلم نگران است و می اندیشد.. می اندیشد به ستاره هایی که شاید در این آسمان بی ابر به آخرین بعد از خود گذشتن می رسند. دلم پرواز می خواهد.نه بر فراز دنیا که بر فراز اندیشه ام ... بر فراز اندیشه هر که در این وادی می اندیشد... کاش آسمان دنیا همیشه آبی نبود.. کاش آسمان رنگ دل آدم ها می شد.. آنوقت آدم ها می فهمیدند که بالاتر از سیاهی هم رنگی هست که در وسعتش می توان به سپیدی ترانه رسید...دلم آغاز می خواهد... یک آغاز پر از رنگ.. دلم می گوید مهم نیست آغاز چه رنگی باشد مهم این است که آن قدر پررنگ باشد که رنگش وجودت را به تکاپو وادارد.... دلم شاید خسته است... ولی پر از امید و افکار مثبت ، به پر رنگی آغاز می اندیشد... حتی کودکانه فکر می کند که باید قلم سپید امید راشست و با رنگ سیاه بدبینی آغاز را پر رنگ کرد... همه آدم ها می روند.. همه ی آغاز ها پایان می شوند ، اما اگر نیک بنگریم ، می بینیم که گام محکم انسان نخستین به سوی تمدن هنوز بر سنگ های باستانی پابرجاست.. باید درس گرفت... جایی خواندم قبل از این که از نردبان ترقی بالا بروی مطمئن شو که آن را به جای محکمی تکیه داده ای.... آری.. راه را باید محکم و با صلابت آغاز کرد.. پس ای ستاره ها ی زندگی ام... امشب نتابید که دلم می خواهد آغازم پر از رنگ باشد ، آنقدر رنگی باشد که ذهنم رنگ بگیرد و وجودم را پر کند... دلم می خواهد رنگ آغازم همه جای دنیا را رنگی کند و به هر جا می نگرم آغاز باشد....به امیدت خدای من

ثانیه

نمی دانم ..شاید روزی بیاید که ثانیه ها به دل خواه ما حرکت کنند..اگر دلمان خواست زود و اگر نخواست آرام... دلم می خواست آن زمان همین زمان حال بود... همین الان...دلم می خواست همه ثانیه ها ی الان تند می گذشت و من در انتظار نمی ماندم... گاهی فکر میکنم  با کدامین نفس می شود به دنبال ثانیه های گذرا رفت و گاهی کسل به زمان التماس می کنم بگذرد..... دلم تنگ است.. برای تمام لحظه های دیر گذر کلاس درس .. برای حرف های نا تمام استاد و التماس خسته نباشید... چه لذتی دارد ثانیه های دیر گذر آن لحظه ها... حال می فهمم که ارزش آن لحظه ها چقدر بالا بود و من نادیده شان گرفتم.... دلم می خواهد هر روز یک ساعت و هر ساعت ثانیه ای شود و من دوباره به همان فضای دل انگیز دیرگذر پای بگذارم...

پایان

         به نام او که مرا آفرید و در تمام این لحظه های عمر به سوی راه پر پیچ و خم سرنوشت هدایت کرد... می روم..می روم...به سوی آشنایی که می دانم مرا همراه بادها به سوی تنهایی درونم خواهد برد... می روم به سوی زندگی ... به سوی فراموشی....به سوی توانستن... همیشه می گویم آخر این داستان چه خواهد شد...نمی دانم اما که آخر همه ی این داستان ها کلمه ای است به اسم پایان..آری پایان....

                             و تو تا پایان ها مثل پرواز در اندیشه من می مانی....

تنهایی

در بیابان پر از دلتنگی

و پر از تنهایی

دلم اینجا تنهاست

و خدا از دل من رخت ببست

دلم اینجا تنها...و من اینجا تنها

غزلی خواهم گفت که پر از دلتنگی است

و به تو خواهم داد..ای صدایت همه آوازه ی من

غزلی خواهم گفت

که به پهنای دلم وسعت هر قافیه اش خواهد بود

و به تو خواهم داد...

که در این وادی پرواز مرا می خوانی

ای تو خواننده ی این هستی پر مشق دلم

از کجا می شود آواز محبت را دید؟

از کجا می شود این حادثه را گرم نکرد؟

دل من می گوید....

ای تو سرشارترین لحظه ی من

وه کجایی؟؟؟؟ که دلم دلتنگ است

خدایا...کمکم کن..خودت بهترین هستی...بهترین را می خواهم..برایم بهترین ها را بخواه..و بهترین راه ها را برای رسیدن به بهترینم پیش رویم قرار ده....به امیدت...