دلم می اندیشد و نمی داند به کدامین ترانه ی زندگی باید گوش سپرد.. تنها در بیابان پر از دلتنگی که کسی به سرنوشت نمی اندیشد ، من به آواز خواهم رسید و با ترانه سادگی خواهم گفت... دلم تنگ است.. دلم می شورد و تنهاست.. قلبم میزند اما نه همچون همیشه که بار ها قوی تر وتندتر.. می اندیشم به انتظار ، اضطراب و غم بیگانگی ام از این جسم.. روحم تا کران می رود و خستگی اش جسمم را می آزارد... تا کی ؟ تا کی باید بر فراز سادگی پرواز کرد و حرفی از سکوت نگفت؟.. دلم می شورد خدای من... دلم میخواهد بپرسم چرا؟ چرا؟.. اما میدانم نباید گفت چرا... درصدای زندگی حل شدم خدای من.. مرا از این سکوت پهناور و سخت به حرمت باران و پرواز.. رها کن. رهایم کن از این یکنواختی آمیخته به حس بی پروایی.... رهایم کن خدای من ..بگذار تو را با رهایی حس کنم... خدایا هر آن چه را که می دانی به خودت می سپارم ، کمکم کن که جز تو هیچ ترانه ای نوازشم نمی کند....
سلام .
سعی کن وبت و زندگیت و ... دچار روزمرگی نشه ...
سبز باشی