روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

عدالت

می اندیشم کاش آدم ها سکوت را دوست داشتند.. کاش آدم ها سکوت می کردند و در سکوت به وسعت روح آدم های اطرافشان می اندیشیدند.. نمی دانم چرا هیچ کس نمی خواهد چشمش را بشوید.. همه از چشم شستن می ترسند .. اما غافل اند از این که نگاه تنها با چشم باز انجام نخواهد شد.. گاهی چشم نیمه بسته چونان تصویر پر رنگی می سازد که ذهنت از درکش عاجز است.. کاش تنها برای یک بار آدم ها امتحان می کردند.. امتحان می کردند که به هرکسی بنا بر شخصیت درونی اش ارزش دهند.. نه چیزی بیش نه چیزی کم...

همه شکست ها همین جاست..

همین جا... کنار همین کلمات.. آری. خودم می نگرم به گذشته ها... گاهی به کسی ارزشی دادم که در خور آن نبود و گاهی چنان کسی را خوار کردم که نمی دانم چگونه متوجه ارزش های والایش نشدم.. به هر حال زمان رفت و من یاد گرفتم سکوت کنم.. سکوت کنم تا جایی که بشناسم این هم صحبت تا کجا ارزش دارد... حدش کجاست... دانستم و به کار بردم... چه لذتی دارد عدالت... عدالتی که در تک تک حرف ها و نگاه هایت جاری می شود و بیش از هرکس خودت از وجودش لذت می بری... آری می اندیشم به حرفی که سال هاست در ذهنم نقش بسته است.. عدالت یعنی هر چیز در جای خودش باشد.. آری عدالت یعنی به هر کس و هر چیزی اعتباری در حد ذاتش بخشیدن..

در حد ذات خودش. همین و بس..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد