روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

غبار

   دلم گرفت از این دنیا.. از این تاریک خانه ای که اسم زندگی و زنده بودن را یدک می کشد...کجای این تاریکی سایه وار خالی از نور، بیانگر جریان پر جوش و خروش زندگی است، نمی دانم....

چه قدر آدم ها قدرناشناس اند.. و من بیشتر از دیگران... به سکوت می اندیشم و صدای غزل طبیعت...

احساس غریبی دارم.. همچون احساس دراز کشیدن بر چمن نمناک.... احساس عجیبی همچون بوی کاهگل خیس از باران... یا شاید احساس شنیدن یک آواز روح بخش از دریچه ی یک زندان.. کویر اینجاست... کجا به دنبال گرمای کویر می گردم که کویر در دلم رخنه کرده است... دل تنگم.. برای سبزی.. برای نو شدن... می اندیشم... حتی نوروز هم برایم تداعی گر نویی نیست... دیگر هر سال که می گذرد .. یا هر روز و هر لحظه ای که می گذرد، از هیجان رویارویی با آینده ام غرق مستی نمی شوم... دلم تنگ است.. برای اندکی مستی کودکی هایم.. اندکی رویا داشتن...یا شاید اندکی تلاش برای رویاهای سوخته و نداشته...

   دلم نمی داند به چه اندیشه کند.. لطافت رفته است و بی تفاوتی بر وجودم چنگ می زند... کجاست احساس من؟ کجایند آن روزهایی که احساس از وجودم می ریخت و جهان برایم پر از پاکی و لطافت بود؟  دلم تنگ است .. برای زمانی که توان گریستن داشتم. برای زمانی بی هیچ پروایی از هر چه احساس می کردم می گفتم... برای زمانی که چهره ام گویای درونم بود... آن روزها از این رفتار سخت در رنج بودم... تلاش کردم... تلاش کردم تا از بند این رفتار رها شوم و شدم .. کسی که تلخ ترین روز زندگی اش و شادترین لحظه هایش تنها برای خودش می ماند و بس... آن قدر ورزیده شدم که در شادی بی امان و غم جانکاه، رفتارم با دوستانم مانند هم است و کسی نمی فهمد در چه حالم... درد دل می شنوم و خودم می نویسم... آدم ها قدر ناشناسند.... دلم می سوزد برای خودم... برای تمام رنجی که به خاطر یک دوست تحمل کردم... برای تمام محبتی که در قلبم خاموش کردم... برای تمام حسادت ها.. تنها نوشتم ... تنها نوشتم...

 

در چه باید گم شد

آسمان یا امید؟

یا سپیدار پر از سردی و مه

از چه باید ترسید؟

شرر لحظه عشق

یا کسی که هوسش عشق تو را می دزدد؟...

 

  دلم تنگ است... کاش آن قدر برایش وقت صرف نمی کردم ... من حتی از عشقم گذشتم... برای او.. دلم نمی خواست مثل من رنج بکشد.. دلم نمی خواست... من او را برای عشقم شایسته تر از خودم می دیدم... چه شب ها که از خدا خواستم این احساس را در من خاموش کند... چه شب ها که درونم از حسادت می لرزید.. اما گذشتم... گذشتم تنها برای پیمان دوستی... اما نمی دانم چه شد.. همیشه همین باید باشد... دنیا بی رحم است و آدم ها ناسپاس.. این قانون دنیاست.. باید سوخت و ساخت... و من می سوزم و از خدا می خواهم سازش نصیبم کند...

  دلم امشب گرفته.. خدا خوب کمکم می کند... خوب احساسم را کشته ام... دلم نه برای محبت و عشق که حتی برای ذره ای کینه تنگ است... خدایا چرا این قدر سرد و بی تفاوت شدم... چرا از آدم های اطرافم بیگانه ام؟ چرا خدای من؟..

می دانم خودم خواستم اما.... آیا گریزی هست؟

خدای من.... کوره راهی برای بازگشت من هست؟

 

نمی دانم

کسی آیا مرا بیدار خواهد کرد از این کابوس وحشتناک؟

 

   دلم قاصدک می خواهد.. دلم احساس می خواهد به لطافت ابر... دلم صدا می خواهد به نرمی آبشار... افسوس که تنها جنبنده ی دلم سیاهی است و تک صدایی که می شنوم برخورد تیشه های احساس دیگران بر قلب سنگم می باشد... چه قدر فاصله... خدایا چه قدر فاصله ها مرا در خود حل می کند... دلم می خواهد بنگرد.. بنگرد به غبار جاده پر پیچ و خمی که کاروان احساس چندی پیش از آن آهنگ رحیل کرده است.. اینجا چشمه ای است.. چشمه ی انتظار دلم.. بی گمان کاروان دیگری در راه است.. این را از غبار می شود فهمید...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
یاشار شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:39 ب.ظ http://www.yashar2121.blogfa.com

پرنده سر به شیشه می کوبد به گمانیکه هواست و ما سر به سنگستان باورها به گمان رهایی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد