روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

خدایا شکرت

دیشب ساعت ۱۲ داشتم نماز مغرب می خوندم... بی هیچ خجالتی... دلم خیلی گرفته بود...هی سر خدا غر میزدم با پرویی تمام.. که این چه وضعیه و از این حرفا... بعد چشمم به قرآن افتاد... بعد از اون اتفاقی که ۳ سال پیش برام افتاد همیشه تو اتاقم قرآن دارم... برداشتم خاک روش رو تکونم چشمام رو بستم و نیت کردم... خودم باورم نمی شد... جواب خدا واسه این همه بی تابی من این بود.. که تو نمی دونی مصلحت چیه و بی شکیبی.. اگر صبر کنی خودت متوجه میشی که چرا تا الان اوضاع اون طوری که تو می خوای نشده... کلی ناراحت شدم از خودم.... من خیلی بدم... کلی سر خدا غر زدم... حالا ببین اون چه لطف و کرمی داره... بعد امروز صبح ساعت ۱ اون چیزی که من دنبالش بودم بهم داد... خیلی خجالت کشیدم... هی با خودم می گفتم اگه این بار به نتیجه نرسم فلان کارو می کنم.. هی می گفتم حوصله خدا رو ندارم... کلی خدا خجالتم داد... خیلی شرمنده شدم.... خیلی من ناشکرم... روم نمیشه از خدا عذر خواهی کنم... ولی ... از ته قلب می گم.. خدایا شکرت...
نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام من همیشه به وبلاگت سر میزنم و نوشته هاتو میخونم.تا حدی طرز فکرم مثل توئه...موفق باشی دوست من.

ممنونم که به من سر میزنی.

هستی سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:19 ب.ظ http://the-sea-in-me.blogsky.com

همیشه خدا اول تو سرم میزنه بعد نوازشم میکنه
دیگه واسم عادت شده
و همیشه منتظر نوازشای بی دریغشم...
موفق باشی
در پناه حق

همینجوری سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:35 ب.ظ http://www.haminjori.blogsky.com

اگه یکم فکر کنی میبینی که چیزایی الان داری همون هایی هستن که یه روز آرزوت بودن و از خدا خواسته بودی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد