روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

خاطره شدن

 

غصه خاطره شدن شاید از غم بی خاطره گی ها کمتر نباشد.. یاشاید.... نمی دانم....نمی دانم زندگی چه رسمی است... می آیی... نوزاد می شوی...کودک...نوجوان...جوان...میانسال...پیر...مرگ..مرگ...مرگ...

چه رسمی است... دلم می اندیشد که تا کجا باید به سوی انتها رفت.... می اندیشم... پدربزرگم روزی پدر شد.... پدرم نیز... و شاید نوادگان من نیز .... یا شاید من همین جا تمام شوم... تلخ است.... به روزگار گذشته می اندیشم... تولد 5 سالگی.... کلاس اول... اتمام دبستان... دبیرستان.. کنکور.. دانشگاه....

نمی دانم... تا کجا ذهنم ظرفیت خاطره نگه داشتن دارد؟... نمی دانم ... یعنی من هم روزی برای دیگران خسته کننده می شوم؟؟... همان گونه که پدربزرگ و مادربزرگم برای خیلی ها کسالت آورند؟؟.. انسان های بی رحم... مگر فاصله دو نسل چه قدر است؟... بیش تر از چشم برهم زدنی است؟؟...می دانم.... 100 سال دیگر شاید کسی قصه زنده بودن مرا باور نکند... اصلا شاید تا آن موقع دیگر هیچ کس تصویر مبهمی هم از من در ذهن نداشته باشد.... چه تلخ... انگار هیچ گاه نزیسته ام... همان گونه که دیگران زیستند و در باورم نمی گنجد.... همان گونه که باور ندارم که پیران امروز روزی جوان بودند.... چه ذهن بی خاصیتی دارم.... دلم نمی خواهدزمان این قدر تند و بی مهابا مرا درنوردد.... دلم سکون می خواهد... دلم بی خاطره گی می خواهد... خدای من....   نمی خواهم تند تند خاطره شوم....خسته ام....خسته ی خسته.... حصار زمان ذهنم را ساکن کرده و من.. تنها.... تنها...

من از دنیا می ترسم.... بی رحم است... از مرگ نیز... و از خاطره شدن.... دلم مرگ نمی خواهد.... پرواز می خواهم... با جسم... دلم قبر نمی خواهد و خاک... دلم خاکستر می خواد و بر باد سپرده شدن... می خواهم حل شوم... حل شوم در دنیا.... در شور... سرمستی....آی اندیشه های خالی از سکوت.....کجایید.... جسمم بیقرار است.....و روحم به پرواز رسیده و تنها به نور می اندیشد.... و من... بی نورم... بی نور.... خدایا، چرا از تو تهی شدم؟؟.. چرا گذاشتی از خودم و از تو از زندگی تهی شوم؟؟... مگر این رسم بنده نوازی بود که این گونه برمن سخت گرفتی؟... دلم تنهاست خدای من... تنهایش گذاشتی.... گذاشتی در سراشیب زندگی بدون تو... بدون لطف تو... به سوی انتهای راه برود...دلم دلگیر است...نه از زمین و زمینیان... که از تو و عرش و ملکوت.... دلم برایت تنگ است.... برای لحظه ای تنها بودن با تو... کاش هر انسانی یک خدای اختصاصی داشت...آن وقت به نداشتنت حسرت نمی خوردم...

دلم تنگ است...روزگار گذشته ام را خاطره کرد... من ماندم انبوه اندوه.... دلم برای تک تک مرده ها تنگ است.... زنده ها همیشه وقتی میمیری دلتنگت می شوند..... خدایا کمکم کن...دلم به ترانه ی تو ساز می زند..... ترانه سرودم... صدای   ساز می آمدو تو ، تنها برای اثبات خدائیت، نگذاشتی نغمه ی ساز گوشم را نوازش دهد.. تنها برای این که تو خدایی... گفتی این ساز برای تو نیست... و آن سکوت نیز.... گفتی راهت جداست... و من به انتظار نمایان شدن راه جدا شده ام هستم.... و کاش زودتر نمایان شود که طاقتی برایم نمانده... به امیدت

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 ق.ظ http://3aban.blogsky.com

سلام.

همه این نوشته هایی که نوشتین ... دل خوش و حوصله و از همه مهم تر امید می خواد !

سلام
شاید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد