روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

خانه داری

بیچاره شدممممم... مامانم از سه شنبه رفته مسافرت.... همه کارا افتاده گردن من.... مثل بیچاره ها باید غذا درست کنم... ظرف بشورم... خونه رو مرتب کنم.... حالا امروز خوب بود تعطیل بودم... واییییی.. آخه مامانم گفته بود غذا واسه ناهار  سه شنبه وچهارشنبه که من دانشگاهم گذاشته... منم انگار وعده غذایی شام رو فراموش کرده بودم... بعد دانشگاه دوستم گفت میاد نزدیک خونه ماکه با هم بریم بیرون... منم مثل احمقا گفتم باشه....بعد کلی کارمون طول کشید.... ساعت 6 رسیدم خونه.... یه دفعه ای یادم اومد وایییییییی... باید شام بذارم... به قول استادمون با یه حرکت پارتیزانی ماکارونی درست کردم.... بازهم ناگهان یادم اومد که گزارش کار این هفته نوبت منه..... اونم چه گزارش کاری.... هفته پیش هیچ کدوممون گوش ندادیم استاد چی گفت... موضوع هم اندازه گیری ابعاد سلولی بود... آخرش باید یه درصد خطا درمیاوردیم حدود نیم.... حالا نمی دونم ما چی کار کردیم شد 67 ... یه نمودار از کل نتایج کارم باید ضمیمه می کردیم... دیگه به بیچارگی تو آزمایشگاه دقیقه نود باکلک درصد خطا رو با جابه جا کردن عددهای فرمول یه چیزی گفتیم و اومدیم بیرون.... حالا من بیچاره باید تاوان اون روز رو می دادم... با بیچارگی نمودارو درست درآوردم ولی هر کاری کردم درصد خطا درست نشد که نشد... گفتم عیبی نداره فردا از رو گروه های دیگه می نویسم ... خلاصه بابام هم اومد تو این گیرودار همیشه ساعت 9.30 میومد 8.30 اومد... شام و چایی و ... تازه وقتی مامانم نیست به جای کمک کردن لوس هم میشه... یه چیزی دو متر اونورش باشه صدات میکنه که بدی دستش.... خلاصه با بیچارگی ساعت دوازده خوابیدم... مثل یه کارگر از خستگی تنم درد میکرد... صبح زودی پا شدم .. ساعت 6 و صبحانه و این حرفا که زود برسم کلاس.. بگذریم که چه راننده ای هم سر صبحی به تورمون خورد... ولی خدایی از همون موقع سرم درد میکرد...داشتم پیاده میشدم، سرم خورد به جلوی در و سر دردم بیشتر شد... رسیدم تجریش دوباره ماشین سوارشم واسه دانشگاه که همون لحظه ماشینه راه افتاد و من بهش نرسیدم... دیگه تا صبر کردیم ماشین بعدی  پر بشه کلی طول کشید...منم اضطراب داشتم... اونوقت یکی از مسافران ماشین قبلی که باراننده کلی حرف زده بود و مخم رو خورده  بود ،  سوار این ماشین شده بود و هی به من لبخند تحویل میداد.... با ده دقیقه تاخیر یواشکی رفتم تو کلاس ... استادمون هم خانومه... انگاری شبش با شوهرش دعواش شده بود... کلی اخم داشت و با حرص درس میداد... در همین حین پشت کلاسمون شروع کردن به کندن زمین... استاده هم از لج رئیس دانشکده کلاس رو تعطیل کرد.... بعدش کلی کوهنوردی کردیم تو این هوای سرد رفتیم واسه کلاس بعدی که تربیت بدنی بود... وای .... 9 دور دور زمین بسکتبال مارو دواند که واسه امتحان حاضر بشیم... من که سر دردم وحشتناک شده بود.... ریه هام هم میسوخت.. خلاصه ناهار خوردیم اومدیم دانشکده خودمون تا 3 بیکار بودیم تا آزمایشگاه... وای... مثل دیونه ها 3 ساعت تو حیاط نشستیم و خندیدیم و یخ زدیم... بعد تازه یادمون افتاد گزارش کارمون نصفه کاره است... از هرکی هم خواستیم بگیریم نداشت.... خلاصه رفتیم سر کلاس یکی از گزارش کارای ساعت قبل رو یواشکی برداشتیم و اون قسمت رو در حین درس دادن استاد کپ زدیم... چشمتون روز بد نبینه وقتی تموم شد تازه متوجه شدیم از رو یه گروه نوشتیم که از هم خیلی بدمون میاد... وقتی برمیگشتیم خونه موقع پیاده شدن یه خانومی پشت من وایستاده بو خورد بهم گفت ببخشید منم گفتم خواهش... همون لحظه دوستم نگاش کرد و برگشت... یه دفعه زیرچشمی دید خانومه دستشو برد بالا و محکم زد بهش. و با خنده شیطانی بهش گفت ببخشید... یه دفعه من دیدم بازومو گرفته میکشه.. رنگشم شده گچ... میگه عادی این خانومه دیوونه است... بعد من برگشتم خانومه رو نگاه کنم... وای انگاری جن داشت نگاهم میکرد... انگار خود شیطون بود....وای کلی ترسیدیم بدوبدو پیاده شدیم... قلبمون وحشتناک میزد... خیلی خانومه وحشتناک بود... هنوز برام سواله که این کی بود... رسیدم خونه جنازه بودم... یادم افتاد که بابام غذا میبره... وای 7.30 بود... یه دفعه بابام هم اومد.... شام یه چیزایی از قبل مونده بود دادم بهش خورد و خودم مشغول غذا درست کردن شدم.. ولی داشتم میمردم... دیگه ساعت 9.30 طاقت نیاوردم ، به خواهرم گفتم حواسش به غذاها باشه ... کنکوریه بیچاره... ساعت هاشو چک کردم گفتم میتونی امشب دیگه نخونی... فقط غذاها نسوزه... خوابیدم تا 12... بیدارشدم ظرفا رو شستم و غذاها رو گذاشتم یخچال...یک دوباره خوابیدم تا3... حالا بیدار شدم مگه خوابم میبره.... کلی به خودم غر زدم 4.30 خوابیدم تا 6..... دیگه دیدم خواب بی خواب... با آدامس هم چشممو بچسبونم خوابم نمی بره... پا شدم... دیدم وای.. این 2 روزه چه به روز خونه آوردیم ما.... از 10 تا 12 به خونه رسیدم ... وایییییی... چه قدر کار خونه احمقانه است.......... تکراریه... خدارو شکر که 100 سال پیش به دنیا نیومدم... وگرنه باید تا آخر عمرم فقط همین کارا رو میکردم... الان حداقل یه خورده احساس مفید بودن میکنم.... وای بیچاره مامانم... یعنی همه ی این کارا رو تنهایی میکنه؟؟؟؟.... من اصلا کمکش نمی کنم... خیلی دختر بدی ام.... دلم میخواد قول بدم وقتی مامانم میاد کمکش کنم.. ولی میدونم کمک نمی کنم.... اما  مطمئنم بیشتر از گذشته قدرش رو میدونم... مرسی خدا جون که امروزهم گذشت و من هنوز نفس میکشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد