روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

من

 

می شود رفت.. بی هیچ وهمی... می شود ماند، با یک دنیا ترس.... آدم ها را می شود کشت... گاهی از روح و گاهی جسم... همه ما قاتلیم.... بی جرئت ها جسم می کشند و نترس ها روح.... دلم می اندیشد... به همه روزگار رفتن و ماندن... به تلافی امواج فروخفته و تلاقی درد... به سکوت می اندیشم... سکوت مطلق.. سکوتی که حتی چشم هم در آن ساکت باشد....

 هفته خوبی نبود... ولی هیچ روزش به حد دیروز بد نبود... ولی مهم نیست... زندگی هم چهره خوب داره هم بد.. بدی هاش رو هم باید دید دیگه... ما هم که آماده ... دقیقا الان یه اتفاق بد افتاد... اه. اه...اه... ولی خدا رو شکر که خدا این جوری تنبیه ام کرد.. آخه صبح یه کار اشتباه کردم.. خدایا شکر... ممنونم ازت.. الان می خوام برم بیرون... ولی انگار پای کامپیوتر میخکوب شدم... دیروز دوستم  به من گفت: من هنوز بعد 5 ترم نفهمیدم زیر این قیافه آروم و مظلوم نمای تو چی میگذره... بیچاره کسی که بخواد از رو ظاهر تو درباره ات قضاوت کنه... بیراه نگفت.... یعنی با کسی بیشتر از 2 سال دوست باشم تازه میفهمه درباره من چه گیجی زده... نمی دونه دختر خوبیم یا بد.. شیطونم یا آروم... مودبم یا بی ادب... اصلا گیج میزنه.. دیگه وقت برگشتن اون قدر از دستم گیج زده بود که با یه عذر خواهی بلند بالا گفت عادی جان تو آدم نمیشی... من یه مرسی خوشگل تحویلش دادم.. آخه راست می گفت... دیروز با اون همه اتفاقات بدی که افتاد، من در اوج ناراحتی حرفی زدم که دوتا دوستام با این که وحشتناک دپ بودن، طوری زدن زیر خنده که همه نگاهمون کردن.... سه شنبه هم همین شد دیگه... من از این استاده بدم میاد... هفته پیش باعث شدیم دو تا از آقایون از کلاس اخراج بشن، این هفته هم استاد به دوستام تذکر داد... حالا عامل اینا چی بود؟ هیچی ما چرت و پرت می گفتیم دوستای گرامی ریسه می رفتن ، من لبخند میزدم... آقایون هم که عادت دارن عقب هم که میشینن، گوششون تو ردیف جلو باشه... از حرفای ما میخندیدن، استاد اخراجشون کرد... البته با پا درمیونی برگشتن دوباره... ولی این هفته ما خودمون ضایع شدیم... اونا هم جلوی استاد وایستادن هرهر به دوستام خندیدن و گفتن استاد اون هفته هم تقصیر ما نبود اینا حرف میزدن و میخندیدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟... دوستام یه کوچوله پاچه خواری استاد رو کردن و استاد بهشون آوانس داد...  وقتی از کلاس اومدیم بیرون، من بهشون گفتم بچه ها من رو ببخشید همش تقصیر من بود...  عذرخواهی خودم رو هی اعلام کردم ، اونا هم هی می گفتن نه تقصیر تو نبود ولی میدونم هندونه بود... حتما دلشون می خواست خفه ام کنن... ولی خوب تقصیر من چیه قیافه ام آرومه... هیچ کسی فکر نمی کنه همه آتیشا زیر سر من باشه... ...یه بار مهمان بودم سر کلاس دوستم، تو کلاس حوصله استاد  رو نداشتم... شروع کردم بچه های کلاس رو اذیت کردن... به ترتیب براشون اس ام اس میدادم یا میسکال مینداختم... دوتا از بچه ها موبایلشون رو ویبره نبود... که منم از شانسم یه پیام رو واسه دوتاشون فرستادم... استاده هم که گوشی دست من و دوستم  دیده بود و میدید چند ثانیه به چند ثانیه یکی برمیگرده به ما نگاه میکنه و لبخند میزنه، با بلند شدن صدای موبایل بچه ها به کار پی برد... بعد شروع کرد با کنایه حرف زدن... ولی نمی دونم چرا وقتی حرفاشو زد اسم دوستم رو برد....و بهش گفت از شما توقع نداشتم... بمیرم الهی واسه دوستام که قیافه هاشون غلط اندازه... آخه من به دوست کنار دستی ام هم هی زنگ میزدم، اذیتش میکردم.. اون وقت همه چیز سر اون خراب شد... ولی بعدش کلی خندیدیم... خیلی حال داد.. تازه استاد بچه های اون کلاس رو واسه اون کار من تنبیه هم کرد.... حالا من دختر خوبیم یانه؟؟؟؟؟؟؟ به من چه که بعضی وقتا خیلی ساکت می شم؟؟... تقصیر من نیست که... اگه با اول منو کسی ببینه میگه وای چه دختر ساکت و ماستی... چه بی احساس..  احتمالا حالش هم ازم به هم میخوره که لفظ قلم حرف میزنم.... به هر حال من همینم...

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

نظرات 1 + ارسال نظر
عارف جمعه 11 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:15 ق.ظ http://royayejavani.blogsky.com

یاد یکی از دوستام افتادم که بهم گفت تو بر خلاف ظاهر آرومت خیلی شیطونی..تازه گفت رنگ سبز پسته ای همین اخلاقتو نشون میده!!......یادش بخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد