روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

خسته ام

از خودم خسته ام.... از اشتباه خسته ام... چرا باید این جوری بشه... چرا من باید اینجوری باشم.. چرا این قدر بی تفاوتم... چرا این قدر احساسم رو تو دلم میکشم.. چرا... چرا این قدر مغرورم... خسته ام از این غرور. از این غرور احمقانه که بی هیچ دلیلی وجودم را پر کرده.... نمی خوام مغرور باشم.. نمی خوام  به خودم تا این حد بها بدم... دارم دیوونه می شم... راه فراری نیست.... دلم گرفته از دست خودم... دیگران رو درگیر می کنم و راحت از کنارشون میگذرم... راحت... انگار آدم ها آفریده شدن که به من خدمت کنن... خسته ام... خدایا نمی خوام کسی دوستم داشته باشه و من بی حس باشم... چرا این بی حسی عجیب به جونم افتاده.... چرا... چرا اون موقعی که دوست داشتم،  به همه چی پشت کردم؟.... حالا خیلی بی حسم.. از هیچ کسی خوشم نمی یاد.... دلم می خواد همه هم نسبت به من همینطوری باشن.... چرا خدا... چرا آدم ها منو از زندگی منزجر میکنن... حوصله هیچ کس رو ندارم... حوصله مهمونی... حوصله شوخی و خنده... حوصله جمع های زنونه.... حوصله تفریحات احمقانه دوروبریام... دلم یه بازی می خواد.. بازی ایست... می خوام به همه دنیا فرمان ایست بدم و همه چیز از حرکت باز بمونه.. دلم می خواد همه جا زندگی بمیره.. همه جا یخ بزنه..... همه چی منجمد بشه..... دلم می خواد یخ صدا و قلبم همه وجودم و منجمد کنه.... دلم می خواد همین جا... تو همین لحظه به انتها برسم... انتها..... خدایا... چرا من اینجوری شدم.... چرا... چرا تحمل هیچ کس و ندارم... چرا تحمل  شلوغی شهر و ندارم.. چرا این آدمایی که تو این شهر زندگی می کنن منو از زندگی منزجر کردن... چرا وقتی سوار اتوبوس می شم از صدای مردم... نفس هاشون... حال تهوع بهم دست میده... چرا قلبم میگیره و نفسم بالا نمی یاد... خدایا.... دلم می خواست... نه.... آرزوی هر ثانیه ام این است.. کاش در این دوران متولد نشده بودم... کاش اگر تقدیر این بود که در ایران باشم ، لااقل چندین هزارسال قبل متولد میشدم.... خدایا خسته ام... گناهم چیه که جز این شهر جای دیگه ای ندارم ... هیچ جا... خسته ام.. از پدران نسل های گذشته ام... چرا... چرا دراینجا.... مگر هیچ دیار دیگری نبود که اینجا زادگاهم شد... چرا وقتی دارم تو این شهر قدم میزنم... رانندگی میکنم... درس می خونم.... نفس می کشم، از خودخواهی این مردم و خودم حالم به هم می خوره.... چرا این جا هیچ کس به اطرافیانش فرصت نمی ده.. حتی من... چرا لحظه اول برام حکم آخرین لحظه رو داره؟... خسته شدم ازبی حسی... تصویری که تو ذهنمه اونقدر پر رنگه که آدمای دیگه بی رنگن...آدمای دیگه بی رنگن.... اگه این تصویر تا ابد این قدر پر رنگ بمونه؟... چی کار کنم؟؟؟... بعد این همه سال.. بعد این همه روز... ساعت... دقیقه... ثانیه....

ثانیه.........

ثانیه............

دلم گرفته... کاش راه فراری برای گذشتن ازاین ثانیه ها بود.... اگر دوباره متولد شوم... می دانم... می دانم که هیچ وقت باصدای بلند درس نخواهم خواند... می دانم که در زمستان و سرما قدم نخواهم زد... می دانم که دیگر در حیاط فوتبال بازی نخواهم کرد... می دانم... اگر دوباره متولد شوم... هیچ گاه.. هیچ گاه صدا مرا از خودم دور نخواهد کرد... می دانم که اگر دوباره متولد شوم ، هیچ گاه در ظهر تابستان، شعر نخواهم گفت.... می دانم... حتی به حصیر هم نگاه نخواهم کرد.... ولی نمی دانم... اگر دوباره متولد شوم، بازهم به خوابم خواهی آمد... نمی دانم.. دلم می خواست این تصویر با دوباره متولد شدنم پاک شود... ولی می دانم... اگر هزاران بار هم متولد شوم، بازهم تک تصویر ذهنم خواهی بود... یاشاید آن قدر تصویرت پررنگ شود که تو شوم.... کاش... کاش برای یک لحظه تو شدن، تنها یک بار... تنها یک بار دیگر از نو متولد شوم... کاش

نظرات 2 + ارسال نظر
آرش پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:26 ب.ظ http://photo7.blogsky.com/

سلام
وبلاگت جالبه
سری هم به ما بزنین
اگه با تبادل لینک هم موافقی بههههههم خبر بده
موفق باشی

ممنون
حتما بهتون سر میزنم

مریم پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:30 ب.ظ http://bito-hargrez.blogsky.com

از درون سیه توست جهان چون دوزخ

سعی کن این حس رو از خودت دور کنی

سعی میکنم... ولی نمیشه... واقعا نمیشه
مرسی که به من سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد