روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

می نویسم

 

 

 

امشب از عشق می نویسم

از نهایت مردن و رها شدن در نور

در این ترانه بازی هر شب سکوت

امشب هم باید از عشق گفت و نوشت

شاید این روزگار مستی نیست

برای بی بهانه شدن

یار شدن

هزار قسم که دلم بی بهانه نزیست

زمین زنده مانده و هوا مسموم

برای نهایت ریا گفتم

در این ترین شدن و تواضع رنگی

چرا کبوتر قلبم به جا مانده است...؟؟

نمی دانم این دریا

برای چه موج می کند فریاد

دلم در این خفته ی پر از احساس

نمی داند آن شهر قصه کجاست....

غصه ی کلاغ بی پر قصه

دل ستاره شب را شکافی داد.....

دلم گرفت از این بی بهانه شدن

زیستن

نزیستن

رها نشدن

برای آدم بی خرد ناتوان و عبور..

دلم گرفت برای بهانه شدن..

من از نهایت این شب پر رنگ

به روی یک احساس خسته تابیدم...

هوس پر از رنگ و عشق بی رنگی

دلم پر از رنگ و روی بی رنگی...

دلم ترانه می خواهد و پرواز

به روی آسمان خالی از رنگی...

... شدم تهی....

من تهی

هوا تهی

خدا تهی...

کجاست نهایت تهی... تهی...

دلم تهی دست و چشم ثروتمند

به رنگ می رسم و مهار خواهم شد..

دلم رها..

هوا رها

خدا رها..

اما

به جسم بسته شده این رهایی رویا

چه سود و صد افسوس باید ماند

برای رها نشدن

تهی نشدن

و

پر رنگی

غمم پر از جهد و جان پر از تردید

دلم رفته و پر از جسمم

چه بوی تلخ و پر از لذتی دارد

بهانه ی بهانه شدن

در شیار دلتنگی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد