روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

امروز

امروز تا الان روز خوبی داشتم.. مرسی خداجون... برخلاف دیروز که روز بدی بود، امروز تقریبا همه چیز عالی بود..  دارم کم کم به این نتیجه می رسم که هر کاری که در شروعش از خدا کمک خواستم به بهترین شکل انجام شده... امروز به جای این که بخوام به اعصابم فشار بیارم و آثار اضطراب رو به جسمم منتقل کنم ، اول چشمام رو بستم و یه خورده با خدا حرف زدم و ازش خواستم کمکم کنه.. بعد کارم رو شروع کردم.. واقعا به بهترین نحو ممکن کارم  تموم شد الان هم خیلی خوشحالم... بازم مرسی خداجون... مرسی که بدی های آدم ها رو پیش خودت نگه می داری و به کسی نمی گی... مرسی که هیچ کسی نمی تونه صدای فکر مارو درباره خودش بشنوه.. مرسی که اون قدر هوای آدمای مثل من رو داری که اصلا هوای تو رو ندارن ...

دیشب خواب دیدم.. خواب یکی از دوستای صمیمی و کنار دستی ام.. 3 سال کنار هم نشستیم و خیلی اوقات با هم برمی گشتیم خونه و بعضی وقتا هم صبح با هم می رفتیم.. قرار می ذاشتیم تو ایستگاه اتوبوس.. من همیشه دیر می رسیدم... کلی عذرخواهی میکردم و می گفتم قول نمی دم اما سعی می کنم فردا زودتر بیام اما واقعا نمی شد... خونه شون یه خیابون پایین تر از ماست.. 5 دقیقه هم راه نیستا.. اما الان از وقتی که دیگه پیش دانشگاهی مون تموم شده اصلا سراغی ازش نگرفتم. این هم برمی گرده به بی معرفتی من که زبان زده... خیلی زود دوستام رو فراموش می کنم... خیلی عادت بدیه.. اصلا عادتم اینه.. می گم آدم از هرجا می ره نباید برگرده پشتش رو نگاه کنه.. آما نخواستم متوجه باشم که دوستان جزء تعلقات گذشته نیستن... دوستای آدم می تونن بهترین لحظه های آینده رو هم واسمون خلق کنن... نخواستم به این مسئله پایبند باشم... خیلی عادت بدیه.. خیلی جالبه که من برخلاف خانم های دیگه عادت به تلفنی صحبت کردن ندارم.. اصلا نمی دونم باید پشت تلفن از چی صحبت کرد.. سختمه.. البته در راستای اصلاح عادت های بدم ، امسال تابستون چون بهانه ای واسه پیچوندن دوستام نداشتم، 2 بار به دوستام زنگ زدم.. همین و تمام... به هر حال این هم خودش خیلی خوبه... ولی مطمئنم تا دوره دانشگاه تموم بشه دوستام هم کم کم واسم تموم می شن.. حالا خوبه تقریبا همه بعد از یه مدت عادت من می یاد دستشون توقع ازم ندارن... اما کلاس کنکور که می رفتم یه دوست پیدا کردم که ارمنی بود... فوق العاده باهاش صمیمی شدم... ولی با تموم شدن کنکور رابطه ما تموم شد.. خیلی دختر حساسی بود.. فکر می کرد هر بدی کسی در حقش بکنه ، واسه اینه که هم دینش نیست.. پارسال یه روز توی راه که از دانشگاه برمی گشتم دیدمش .. پرستاری می خونه... کلی ازم دلگیر بود که چرا خبری ازش نمی گیرم و از این حرفا...منم کلی ازش عذرخواهی کردم و گفتم حتما بهت زنگ می زنم.. اما از اون روز تا حالا این کارو نکردم.. خیلی آدم بی معرفتی ام... فراموشکارم.. هی به خودم می گم آدم نباید اینجوری باشه ها ولی کو گوش شنوا...

گاهی وقتا آدم دلش واسه گذشته تنگ می شه... هرچی هم بخواد انکار کنه و بگه نه اما یه جایی ته دلش پر می کشه واسه روزای قشنگی که رفته.. حالا فرقی هم نمی کنه که قدرش رو دونسته باشی یا نه... به هر حال این روزا وقتی بخشی از گذشته ما می شن، فکر کردن بهش جز حسرت هیچی واسه آدم نداره... روزایی که فکر می کردی سخت ترین لحظه های عمرت بود، الان آرزو داری برگرده.. چون دنیا نمی خواد ذهنت محدود بمونه... تو رو تو موقعیت های سخت تر قرار میده که بفهمی دفعه پیش همچین اتفاق مهمی هم نیافتاده بود...

با خواب دیشبم امروز کلی به دوره دبیرستان فکر کردم.. روزگار قشنگی بود... گذشت.. مثل همه دوران های قبلش... مثل نوجوانی و کودکی و نوزادی و جنینی.. همه رفت... هر روز یک قدم به مرگ نزدیک می شویم اما ذهن زیاده طلب نمی ذاره این ذهنیت تو دلت رخنه کنه.. با هر روزی که می گذره ما یه خواسته به خواسته هامون اضافه می شه و به جای کم کردن یه روز از عمر یه روز بهش اضافه می کنیم که نشون بده داریم به رویامون نزدیک تر می شیم... گاهی وقتا فکر می کنم این کار اشتباهیه.. اما خوب که فکر می کنم ، می بینم شور زندگی همینه.. همینه که باعث می شه آدم بتونه نفس بکشه و زندگی کنه..زندگی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد