روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

همین و بس

و شاید زندگی این است... و شاید نیست.

خدای من چه قدر انتهای تنهایی نزدیک دلواپسی است... چه قدر انتهای بی تابی با ابتدای تنها شدن هم پوشانی دارد و چه دنیای غریبی است این دنیا... دنیایی که هم خون از هم خون می برد و نا هم خون محرم اسرارت می شود.. چه دنیای غریبی است.. دنیای آدم ها... آدم های خوب و آدم های بد...نمی اندیشم و می نویسم.. می نویسم از این حسی که دلم را فراگرفته است... گاهی حس دلتنگی و گاهی حس رها شدن... گاهی بس دلتنگ آدم ها و گاهی دلتنگ رهایی...

رهایی.. ندانستن.. دریا.. آبی پر وسعت.. دل رهگذر و تنهایی بی گذر.. می گذرم... در صدا حل می شوم.. از آواز می پرم و این دنیای من است.. خیره می شوم.. ساعت ها.. وگاهی به رویا و گاهی به هیچ می اندیشم.. چه لذت غریبی دارد به هیچ اندیشیدن... دلم دیوانگی می خواهد.. عجیب است.. عجیب است که از کودکی حس شور انگیز بازی و لذت را درونم کشته ام... عجیب است که در 10 سالگی دیگر عروسکم را لمس نکردم و احساسم را نوشتم.. عجیب است که همیشه شب ها به رویای خنده دارم می اندیشیدم.. رویای داشتن موجودی بند انگشتی که حرف دلم را بفهمد.. چه آرزوهای قشنگی بود . چه شب هایی که  با خدا حرف می زدم.. حرف می زدم و با التماس می خواستم فردا که چشم می گشایم این هم دم من کنارم باشد و صبح با بیدار شدنم ، اول می گشتم ببینم خدا خواسته من را برآورده یا نه.. همه جا را می گشتم که نکند من له اش کرده باشم... ولی نبود.. نبود.. و خدا رویای کودکی بند انگشتی ام را به رویای حقیقی نوجوانی ام پیوند داد و پوچی آرزوی جوانی ام را گوش زدم کرد... وه چه شب هایی بود... شب هایی که دیگر آسمان، آسمان نبود... ستاره، ستاره نبود و من نزدیک نزدیک به عشق و فرسنگ ها فاصله.. شاید آن روزها اگر دست دراز می کردم می شد عشق را لمس کنم اما.. می دانم.. کودکی می کردم.. به ستاره  می سپردم تا حرف دلم را به عشق بزند.. و چه قدر کودکانه این فاصله ی متری را فرسنگ کردم در عمق کهکشان زندگی ام ، عشق را گم کردم... چه قدر کودکانه از دستش دادم.. می دانم بچگی بود.. می دانم... دلم حتی برای آن بچگی تنگ نمی شود.. دلم برای گریه های شبانه و تندیس پاکی فکر، تنگ نمی شود.. من می مانم و شاید دنیای زودگذر ترانه های سنگی... دلم تنگ نیست که چرا در این همه ستاره، ستاره ای برگزیدم که مرده بودو نتوانست پیام هر شبم را به عشقم بگوید.. می گفتم نباید مثل همه تنها به ماه سپرد که رابط  عشق باشد.. شاید سر ماه شلوغ باشد.. یا شاید ماه نامه ات را بدهد و اندکی نور از خورشید بخرد... ندانستم..ندانستم ماه صداقت داشت و گدایی اش را فریاد می کرد.. ولی ستاره مرده چنان مرا جذب کرد که حتی به سرابی در بیابان آن قدر جذب نمی شدم.. راز دل گفتم و هیچ گاه به یار نرسید... روزگار رفت . این حس غریب تعدیل شد و کم کم به حسرت مبدل گشت.. دیگر دلم عشق نمی خواهد.. حتی اگر همان باشد... دلم رویا نمی خواهد.. حتی اگر همانی باشد که با از دست دادن آن بی رو یا شدم.. دلم هیچ نمی خواهد.. حتی زندگی نمی خواهد.. نمی دانم.. اصلا نتوانستم به این راز پی ببرم که چرا متولد شدم... چرا ... چه دلیلی داشت که من به دنیایی پا بگذارم که جای من نیست.. نه جای من و نه جای همه آدم ها... اینجا جایی برای نفس کشیدن نیست خدای من.. آخر حق انسان از این زندگی نفس است.. چرا اینقدر به سختی در این فضای آلوده به همه رذیلت ها نفس می کشم.. دلم دریا می خواهد...پاک.. بنشینم و روزها به آن بنگرم و به هیچ بیاندیشم... دلم جایی می خواهد که خالی باشد از انسان... خسته ام.. خدایا یا مرااز این حس غریب خالی کن یا چنان کن که حس شوم و به فنا برسم.. همین و بس  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد