روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

...

خدایا خیلی ناراحتم. چرا باید این اتفاق بیافته؟.. اونم از کسی که توقع نداری.. حدس می زدم این موضوع رو که دنبال کنم به این شخص برسم.. اما همیشه می گفتم اتفاقه... اصلا مهم نیست.. من اشتباه می کنم.. اما امروز متوجه شدم نه خیر.. من اشتباه نمی کردم... کاملا از اونی که می ترسیدم سرم اومد.. نمی دونم چرا خدا.. چرا آدمای اطرافم با من این کارو می کنن.. مگه من چی کارشون کردم.. خسته شدم... از این همه رنج کشیدن بی خودی. از این همه مشغول بودن فکر... خدایا من که سرم به کار خودمه. نه تو کار کسی دخالت می کنم نه سرک تو زندگی کسی می کشم.. چرا آخه با من این کارو می کنی... ذهنم خیلی آشفته شده.. نمی خوام دوباره روحم رو اون قدر آزار بدم که جسمم به ستوه بیاد و درد همیشگی از پا درم بیاره... خسته ام .... کاش راهی برای فرار از این زندگی کردن و سروکله زدن با مسخرگی آدما وجود داشت.. بازم این خواب های مزخرف داره دیونه ام می کنه.. معلوم بود که یه طوفان در راهه.. این و از بیدار شدن های مکررم تا صبح و بی خوابی های طاقت فرسایی که از دو شب پیش اتفاق افتاد می فهمیدم... اون از دیروز تو دانشگاه... اینم از امروز با این افتضاحی که به بار اومد.. اه.. دیگه نمی خوام .. اصلا من نمی دونم خدا بیکار بود این همه آدم خلق کنه؟... بهشون فرصت زندگی بده و بذاره تلخی و شادی رو تجربه کنن؟ ...مگه دیدن زندگی کردن آدما چه لذتی داره واست خداجون...

خیلی به هم ریخته ام... دلم می خواد برم یه جا تا می تونم فریاد بزنم... اما همه این فریاد ها رو تو دلم خفه می کنم...می دونم بالاخره یه جا فوران می کنم.. خدا به خیر کنه این سکوت و آرامش ظاهری که زیرش یه دنیا فریاد پنهانه..  از دست خودم خسته ام. یکی نیست بهم بگه بابا بچه جون مثل آدم باش .. اگه از کسی دلگیری برو بهش بگو.. نمی خواد تو خودت بریزی و دفعه بعد که می بینیش طوری نکن که انگار اتفاقی نیافتاده... عادله تو رو خدا، اگه دلت نمی خواد کسی رو برنجونی در برابرش سکوت نکن.. حالم از سکوتت داره به هم می خوره... سکوت های طولانی.. بدون پایان... نگاه های پر از حرف... لجبازی... از همه حرف می کشی ، خودت یک کلمه نمی گی چته... مگه این که آدم از احساسش حرف بزنه بده؟.. چه اتفاقی می افته اگه آدم بگه تو دلش چی می گذره.. اصلا بذار هر اتفاقی می خواد بیافته.. هر اتفاقی...دیگه مهم نیست... دیگه مهم نیست اگه کسی ازت برنجه.. این همه آدم تو رو رنجوندن... چه اتفاقی افتاد؟ هم تو زنده ای و هم اونا... کسی هم خبردار نشد که رنجیدی... چون سکوت کردی.. یه بار .. فقط یه بار حرف دلت رو فریادکن... خدایا نمی دونم چه اتفاقی می خواد بیافته.. اما مطمئنم که خیلی عالی نیست... ولی مهم نیست..... کمکم کن. به امیدت..

 

نظرات 2 + ارسال نظر
تی ری تی سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:38 ب.ظ http://mittoo.blogsky.com

سلام عادله- امیدوارم با نوشتن این همه مطلب و درد و دل کردن کمی اروم شده باشی- اینقدر خودتو عذاب نده- هدفهاتو مشخص کن و خودتو همیشه مشغول نگه دار- این تنها راه عذاب نکشیدن هست- اینکه اصلا وقت نداشته باشی به برخوردهای بد و عذاب های زندگی فکر کنی و اونم تنها هدفمند بودن هست- امتحان کن

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین سه‌شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:18 ب.ظ http://rue.blogsky.com

نذار تو دلت چیزی از غم انبار بشه....
دلت شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد