روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

شرح حال امروز

 

امروز از صبح کلی انرژی داشتم.. شاد و خندان و خوشحال صبح زود پا شدم برم دانشگاه....8 کلاس داشتم، دقیقا ساعت 8.10 دانشگاه بودم.... اول رفتم گروه معارف تا ببینم کلاسم کجاست... با حواس جمع من به جای شماره کلاس، شماره گروه درس رو دیدم... حالا رفتم تو دانشکده مذکور... هی بگرد.. هی بگرد.. آخر اون شماره ای که من دیده بودم پیدا کردم... درش قفل بود... منم با خوشحالی برگشتم دانشکده خودمون و چند تا از بچه ها رو دیدم... گفتم بچه ها ، خیلی تعجب آوره ها... کلاسم تشکیل نشد... هفته دوم مهر باشه... معارف باشه... تشکیل نشه.... خدایی خیلی تعجب آوره... بعدش یه sms دادم به دوستم که ببینم کجاست... تو سایت بودش... بعد یه جا قرار گذاشتیم همدیگه رو دیدیم... کلی احساسات به خرج دادیم... منم بعد از کلی ابراز احساسات، حواسم نبود، کفش سفیدش رو لگد کردم.. کلی خندیدم و  اونم کلی غر زد که حالا با این مهری که رو کفش سفیدم زدی ،  چه غلطی کنم... خلاصه رفتیم مثل علاف ها تو حیاط دانشکده نشستیم... هی چرت و پرت می گفتیم و میخندیدیم.... هی همه تعجب می کردن که ما طبق معمول همیشه چه زود شیطونی هامون رو شروع کردیم...  بقیه بچه ها هم اومدن...ه ولی یکی از دوستام نیومده بود.. اگه اون بود که رو زمین بند نمی شدیم... من ساعت 10 آزمایشگاه داشتم که  هفته بعد تشکیل میشه.... دوستام هم به زور منو بردن سر کلاس خودشون ... من این ترم برنداشتم این درس رو.... حالا رفتیم استاده پرفسوره... یه خانوم پورفسوری که پر از انرژی و قانونه.... در عین حال خیلی در آدم حس احترام رو ایجاد می کنه.. کلی نصیحت و از این حرفا... بعدشم یه کوچولو درس. حالا ما هم ردیف اول نشستیم.. توی رو دربایسی یاداشت هم برداشتم و انصافا خیلی هم درسش رو خوب یاد گرفتم...  خلاصه کلام که امروز خیلی خوش گذشت... خیلی خوب بود... وقتی با دوستام هستم، تا آخرین لحظه پر از انرژی ام ، حتی اگه رو به مرگ باشم...... خونه که رسیدم تازه متوجه شدم دارم از سردرد میمیرم... خوابیدم ... اون قدر زود خوابم برد... نیم ساعت خوابیدم، حالم کلی جا اومد... سرحال شدم... الانم کلی سرحالم... ای ول به درس خوندن و کلاس که شور زندگی رو تو آدم بیدار میکنه... وای فکرش رو هم نمی تونم بکنم که یه روز درس خوندن رو ترک کنم.... اصلا نمی تونم زندگی کنم.... خیلی زندگی مسخره است بدون این که آدم یه تلاشی واسه یاد گرفتن داشته باشه.... خیلی دنیا بدون درس و کلاس تاریکه... خدا رو شکر که این نور تو زندگیم وجود داره... وگرنه می پوسیدم از تاریکی خودم.... اه اه چه آدم بیخودی می شدم اگه بی سواد بودما.... باز الان یه خورده قابل تحملم... اون طوری دیگه همه بهترین آرزوشون برام، مرگ بود.... ولی الان نه... فعلا که زنده ام... فعلا هم قصد ترک دنیا ندارم...   ای ول به زندگی... زندگی... زندگی.... زندگی... ماندن... رها شدن.... رهایی در شور... نور سپید... چشمان بسته و نور شدید.... نور....نور.... بیداری... بیداری..... فرار از تاریکی.... بیداری... بیداری.. رهایی.. رهایی... زندگی این است... همین و بس.... همین و بس..

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:15 ب.ظ

من بهت افتخار می کنم.

ممنونم عزیزم ... من هم به تو و تمام حرف ها و رویاهای کودکی مون افتخار می کنم... امیدوارم یه روز در کنارهم به همه اون حرف های بزرگی که از دل کوچیکمون می گفتیم برسیم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد