روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

خواب عجیب؟؟؟

 

دیشب خیلی با نشاط بودم.. خیلی هم خسته بودم.... 12 خوابیدم تا 4 صبح... دیگه کاملا خستگی هام رفع شده بود و اصلا نیاز به خواب نداشتم.. بیدار بودم... هی یکمی واسه خودم علا فی کردم دیدیم نه، ساعت نمی گذره.. مجبور شدم دوباره دراز بکشم.. نزدیکای 6.30 خوابم برد.... یه خواب وحشتناک... تو خوابم  اول وارد یه خونه شدم... یه عروس دیدم که با لباس سفید و آرایش کامل رو زمین دراز کشیده ولی سرش دو سه سانت بالاتر از تنش قرار گرفته... یه دفعه همین طور که به این صحنه خیره شده بودم از پنجره یه مرد جوون رو دیدم که داشت میومد تو این خونه... تو فاصله ای که بیاد تو یه فیلم از جلوی چشمام رد شد... یه مرد 50 ساله و چاق داشت سر این عروسه رو می برید.... بعد مرد جوونه اومد توی اطاق... اطاق سرتاسر به بیرون پنجره داشت... توش هم فقط یه میز آرایش رنگ چوب بود...  مرد جوون اومد کنار عروسه.. یه دفعه یه بچه کوچولو دوید تو اطاق پایین پای جسد نشست و شروع کرد به بازی.... مرد جوون نشست و فقط با تعجب به سر جدا از بدن نگاه کرد... فقط همین.. یه دفعه دور برگشت.. من تو همون اطاق جلوی میز آرایش خودم رو تو آیینه می دیدم... بعدش اون مرد 50 ساله اومد.. انگار من زندونی اون بودم... بعد پدر و مادرم وارد این خونه شدن.. با این که می دونستن من زندونی ام خیلی راحت از من جدا شدن... من حالم بد بود... ولی التماس نکردم... اونا رفتن.. من روی تخت دراز کشیدم و می لرزیدم... فقط می لرزیدم.. بعدش یه دفعه دیدم صبح شده.. بلند شدم رفتم کنار همون پنجره... دیگه انگار اسیر نبودم... بیرون رو نگاه کردم.. یه دشت سرسبز... تپه های کوتاه... اون دورا یه چیزی آویزون بود.. خوب که نگاه کردم دیدم دوتا زن و دوتا مرد به طناب آویزونن و مرده اند.. یکی دارشون زده... مات شدم... یه دفعه با صدای مامانم از خواب پریدم.... این چه خوابی بود نمی دونم.. اونم تو اوج شادی من.... امروز کلاس نداشتم ولی به خاطر این که دوستم رو ببینم رفتم دانشگاه... کلی خندیدیم... خنده هامون که تموم شد داشتیم حرف می زدیم... یعنی دوستم حرف می زد.. من مثلا گوش می دادم.. یه دفعه به خودم اومدم دیدم داره هی پشت هم صدام می کنه...  تازه فهمیدم الان خیلی وقته به حرفاش گوش نمی دم و دارم به خوابم فکر می کنم....ازش عذر خواهی کردم... ولی واقعا حرفاش رو نمی شنیدم.... الان هم همه صحنه های خواب جلوی چشممه... عجیبه که با وجود مشغول کردن ذهنم نتونسته نشاطم رو از بین  ببره...  هنوز هم با نشاطم.......  ولی حکمت این خوابم نفهمیدم.. همین...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد