روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

دور و نزدیک

دلم نمی داند از چه بنویسد... از روزگار رفتن یا روزگار سکون..... من مانده ام و شاید زندگی ....

من مانده ام و روزگار دلتنگی ترانه های سپید..... به چه می اندیشد این دلم.... به چه خواهد اندیشید در این وادی بی پایانی که حرمت ترانه ها را می شود از طنین ستاره ها شنید.... دلم به صدا می اندیشد.... به صدایی که شاید در این ترانه بازی تلخ و ملال انگیز،به نرمی شعر وجود یک غزل تنها، سلام خواهد گفت...

زندگی چه خواهد شد.... من چه خواهم شد....و تو چه می شوی رویای کودکی ام؟؟؟؟... دلم گرفت از این همه فضای بی تفاوت.... دلم می خواست فریاد می کردم.... فریاد.... کاش می شنیدند همه دنیا و دنیای رویاها... کاش صدا هنوز وجود داشت و من از صدا خسته نبودم.... کاش سرعت زندگی ، تصویر پر رنگ ذهنم را در غبار گذشته های دل انگیز و وحشت زا ، گم نکرده بود..... دلم پرواز می خواهد.. بر فراز آسمان رویاو خانه رویا... دلم گذشته می خواهد.... نوجوانی.. احساس پاک.... احساسی که پاک بماند.... و می دانم که ماند....دلم شاید در این وادی تنها به هیچ می رسد اما... اما...چرا خدای من؟؟... چرا پس این گونه دورم و نزدیک.... چگونه است این دوری و نزدیکی عجیب... دوری جسم نزدیکی روح.. همیشه خبرهای بد را درباره خودم همان که برایم عزیز بود و ماند و شاید بماند تا ابد درخوابم به من می گوید... همیشه در هر شکست و تلخی خواب شیرین و دلداریش دلم را محکم می کند... همیشه با من بوده.... خدایا شکر.. اگر جسمش نیست، روحش مرا ترک نکرده است.... دلم تنگ است... شاید برای زندگی... شاید برای گذشته... برای گذشته های پر رنگ.... کاش غرورم می گذاشت بگویم... بگویم که دلم برای آدم های گذشته تنگ است.... برای از خود رانده ها... برای سرمستی طلوع.... برای دیدن و نگران ماندن.... برای به اشتباه افتادن... دلم بسی تنگ است...عقلم می گوید شاید بزرگترین درست عمرم همین راهی باشد که آمدم.. ولی احساس می داند که بزرگترین اشتباه عمرم همین راهی است که ادامه اش دادم... راهی که مرا رام زندگی کرد و یک مجسمه ساخت... مجسمه ای که شاید همیشه بی روح بماند... شاید...

اندیشه می کنم... به سکوت... به تلخی یک حرف نگفته و پر باری سکوتی که زیر بارش شکستم... می اندیشم... شاید به زمان... به نگاه ... به بی تفاوتی تفاوت دار... به تفاوت آدم ها... می اندیشم به صدا... به صدا... ترانه و آواز... به موسیقی قلب ها و قلب های پر نوا.... می دانی خدای من... می دانی که می اندیشم حتی به بازی و فریاد و تک تماشاچی.. می دانی... دلم تنگ است... خیلی نزدیکم... شاید نزدیک تر از دراز کردن دست و برداشتن... کاش توان حمل این برداشته شده را داشتم و نمی گذاشتم سقوط کند... همیشه نوشتم.. بارها.. روزها و ساعت ها... برای همان روح نزدیک و جسم دور... همان که آرزویم بود...

راستی شعر مرا می خوانی

نه دریغا ...هرگز

باورم نیست که خوانده شعرم باشی...

کاشکی شعر مرا می خواندی...

کاشکی....وای دلم چه چیزها که نمی خواد.... دوست دارم فریاد بزنم.... تنها یه کلمه را فریاد کنم...........همانی که می دانی. همانی که چهار حرف دارد.... دوست دارم با آهنگ فریادش کنم... گوش کن.... با روحم فریاد می کنم.... دلم می خواست یک بار... تنها یک بار جرئت می کردم و یک سوال می پرسیدم....  در همه سال هایی که جسم دوره... در این زمان هایی که خواب سیاهم رو روشن می کنی.... روح من هم آن قدر وفا دارد که خواب رنگین تو را سیاه کند؟؟ شاید.... شاید گاهی که احساس خوبی از خواب کم و طاقت فرسایم دارم همین باشد.... شاید من هم در خواب بی وفا نباشم... نمی دانم.... دلم می خواست بگویم....بگویم که برای فراموشی  رویای رنگین ام چه اشتباهاتی کردم.... اعتماد کردم... به آدم هایی که شاید ارزش اعتماد نداشتند... به آدم هایی که مرا در سکوت و سردی بردند... در کنارشان تنها به وفای روح می اندیشیدم..... موجود عجیبی است این انسان.. در کنار دیگری می ایستد و به دوردست می اندیشد... حتی به حرف های کنار دستی اش گوش نمی کند... حرف ها و قدم زدن بیشتر در خلسه فرو می بردش. شاید هم فهمیده باشند...به وضوح می شد فهمید این سکوت علامت سردی است... سردی جسم بی روح...

دقیقا 18 شهریور به خوابم آمدی.... اتفاقی که می خواست بیافتد را با رفتار و سکوتت گفتی... دیشب فکر می کردم... دیدم خیلی احمقانه است اگر فراموش کنم ، تمام گذشته ها را.... احمقانه است... پس به یادت دارم... می دانی چرا... تنها برای خودت.... تنها برای وجود خودت... نه همه داشته ها و نداشته هایت... برای روحت.. نه جسمت... تنها برای این که روحم تا همیشه با تو خواهد ماند... با این که نزدیکی ... به دنبالت خواهد گشت.... و هیچ توقعی از واقعیت نخواهد داشت... بگذار زمانه بگذرد... من از تو نخواهم گذشت... حتی اگر با کس دیگری باشم... روحم از آن توست... تنها برای تمام سکوت رنگی و رنگ سکوت طرب انگیزت... تنها برای همان یک جمله که نه... همان یک کلمه که گفتی... تنها برای همان یک کلمه تا ابد پر رنگ ترین تصویر ذهنم خواهی بود.... توقع بی جایی بود...می دانم... نباید گلایه کنم و بگویم کاشکی... برای خدا اگر اسمم را دیدی ، نخوان و رد شو.... من تو را برای این که مرا به یاد داشته باشی نمی خواهم..... تو را برای همین می خواهم که .... تو را برای این می خواهم که وقتی به کودکی می اندیشم ، تمام لحظه ها روی تصویر پر رنگ تو از ذهنم می گذرد.... تنها برای همین که اولین بار با تو احساس لرزش کردم وبه نهایت رنگ رسیدم.. تنها برای همین که فهمیدم می شود بدون هیچ توقعی دوست داشت و نگران بود... تنها برای همین.... نخوان و بگذر...

نظرات 1 + ارسال نظر
مژده جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:26 ق.ظ http://www.mozhdeh.blogsky.com/

سلام
واقعاً خوشحال شدم از اینکه به وبلاگم امدین
ممنون
خوشحال میشم با شما تبادل لینک داشته باشم اگه موافق هستین حتماً خبرم کنین
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد