روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

اول مهر

امروز کلی دلم گرفت.. صبح با یه sms از خواب پریدم... یکی سال تحصیلی جدید رو بهم تبریک گفته بود... همون جا خشکم زد.. دلم هوای بچگی هام رو کرد... خاطره ها مثل برق از جلوی چشمم رد شد.. یادمه روز جشن شکوفه ها من نرفتم مدرسه، واسه همین روز اول خیلی سرگردون شدم... روز جشن ما خونه خالم بودیم.. خونه اون ها خیلی از ما دور بودش... بابام هم شب قبلش شیفت بود ما هم شب خونه خاله ام موندیم که صبح خودمون برگردیم مامانم من رو ببره مدرسه... اما صبح که شد پسر خاله ام در رو قفل کرد و پشت در ایستاد نذاشت ما بیایم ... کلی واسم عقده شد.. همیشه بهش می گفتم بذار بچه دار بشی اون وقت نمی ذارم روز اول بره مدرسه...حالا الان با خواهرم ازدواج کرده.. یه دختر کوچولو داره... ولی دیگه دلم نمی یاد نذارم خواهرزاده ام روز اول نره مدرسه...خلاصه اون روز همه بچه ها رفتن تو کلاس های خودشون... من حتی نمی دونستم باید توی کدوم صف بیاستم... ولی اون قدر مغرور بودم که به روی خودم نیاوردم.. چون قبل از مدرسه رفتنم، تا کتاب کلاس دوم هم بلد بودم بخونم، از روی اسم کلاس ها رفتم تو کلاس اول...مدرسه خیلی بزرگ بود.. نگو کلی کلاس اول داشته ما نمی دونستیم.. بالاخره معلم اومد و خودش رو معرفی کرد.. گفت من درویشان هستم و شروع کرد به حرف زدن.. یک دفعه یکی در زد.. یکی از معلم ها بود.. گفت شما دانش آموزی به اسم عادله دارید اینجا؟ خانم معلم از بچه ها پرسید.. من هم پا شدم گفتم من عادله هستم... بعدش گفت کلاس تو اینجا نیستش.. با من بیا. کلی خوشحال شدم.. خانوم اولیه پیر بود.. این یکی جوون بود... با خوشحالی رفتم کلاس خانوم صدیقی.. یادش به خیر... من تا قبل از مدرسه رفتن، همیشه آرزو داشتم یه روزی بزرگ بشم برم مدرسه... به خواهرام حسودی می کردم که می رفتن مدرسه و من تو خونه باید می موندم...واقعا هم با عشق رفتم مدرسه... یادمه اولین دیکته که 19 شدم کلی گریه کردم... دوست داشتم همیشه بهترین باشم... خیلی معلممون رو دوست داشتم... اما دقیقا روز تولدم، خونه مون رو عوض کردیم و مجبور شدم از اون مدرسه برم... مدرسه جدیدم دو تا درس از ما جلو تر بودن... اون روزی که رفتم دیکته داشتن... من شدم 18... خیلی ناراحت شدم.. معلم جدید خانم ارجمند بود.. اول یه کمی باهام بد برخورد کرد.. فکر کرد من شاگرد بدی هستم... منم خیلی ناراحت شدم.. گفتم ما درسمون اینجا بود... اون هم گفت بچه ها براش دست بزنید... آفرین... ولی این کارش نتونست اثر این حرفش که گفته بود " همین پدر مادرا هستن که باعث می شن با یه شاگرد بد کلاس رو عقب بندازن... منظورش من بودم.... من این حرفش تو دلم موند.. شاید از یه بچه کوچیک و کلاس اولی این کار بعید باشه، اما از من بعید نبود...  هنوز هم اراده کنم کاری رو انجام بدم تا آخرین لحظه دست از تلاش برنمی دارم .. مخصوصا اگه تو زمینه تحصیلی باشه... من هم اون روز تصمیم گرفتم بهش ثابت کنم که من بهترینم... گذشت. سال تموم شد... روزی که رفتم کارنامه بگیرم.. خانوم معلم به مامانم گفت: کاش عادله از اول سال می آمد مدرسه ما... بهترین شاگردم بود...از سال بعدش من تقریبا هر سال از  بهترین ها بودم...این ها رو گفتم که آخرش به اینجا برسم که امروز یه کلاس داشتم .. ولی با خودم عهد کردم که تا آخر ترم این کلاسه رو دودر کنم و واسه خودم تعطیل باشم... ولی امروز که رفتم بیرون این بچه ها رو دیدم که می رفتن مدرسه پشیمون شدم چرا نرفتم... ولی خدایی اصلا حال نداشتم برم... ولی فردا از 8 کلاس دارم...امیدوارم این ترم، ترم خوبی باشه...و امیدوارم همه بچه هایی که امروز برای بار اول رفتن مدرسه، آدم های مفیدی بشن برای جامعه... و هیچ کدوم مجبور به ترک تحصیل نشن و از این لذت بی پایان بهره مند بشن... امیدوارم... و امیدوارم که خدا  هم من رو کمک کنه که بتونم موانع رو از پیش پام بردارم و تا حدی که دوست دارم تحصیل کنم... و خدا کمکم کنه طرح های توی ذهنم رو بتونم عملی کنم... شاید بتونم کمی به هم نوع های خودم بکنم... البته اگه خدا کمکم کنه.... به امیدت خدای من...