روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

ریسه می بندی

 

ببر شعر مرا تا انتهای آسمان سادگی هام

دلم همراه شعرم کن

غزل هایم پر از امواج بی حرکت

کجا می آید آن ابر پر از باران که من

 ابری تر از ابرم

کجا خواهی برفت ای همسفر تنها؟

مرا در پیچ این درواز ه ی بی رنگ غربت وار

برای هم نوایی با چه موجودی رها کردی؟

دلی همراه چشمم خیره ماند و ماند

غبار جاده خوابید و دلم بیدار

سرم بر روی خاک باوفا خم شد

به دنبال صدایت خوب می گشتم...

ولی افسوس....

آن رویای تو گل کرد...

بیراهه ها را خوب می گشتی.... شدی ره زن

دلم دزدیدی و رفتی

شدم تنها....

من و شاید.... هزاران کس شبیه من

همه تنها...

بیابان دلم پر شد .... پر از عاشق....

برای بی وفایی که دلش حتی تکانی هم نخواهد خورد...

گذشتم از دلم شاید، برای این همه ..گاهی..

در این بیراهه ، قلبم را  به دیدارت بیارایی

ولی افسوس...

تو،  حتی  برای این همه تنها...دمی را هم نمی آیی

به قلبم خوب می گفتم

تمام بی وفایی ها و تنهایی...

دلم در اوج این تنهایی ام بشکست

وتو....

نمی دانم

کجای این سفر را خوب می فهمی...

برای خاطراتم یک غزل کافیست...

یا شاید دمی آواز

زمان رفت و دلم برگشت....

دلم برگشت و آن پل های ویران را دوباره ساخت

همان پل های آبادی که باعشقت به ویرانی کشانده بود

دوباره ساخت... با نفرت

تو رفتی همسفر

قلبم نمی سوزد دگر از رفتن و کوچت

دلم آرام و ساکت ... بی تپش شاید..

و اکنون خوب می فهمم

چرا تنهایی ام دلتنگی ام را خوب می فهمد..

دلم می خواست ... می ماندم تا ابد تنها

بدون انتظار آمدن یا کوچ...

ولی افسوس

این قانون غربت هاست...

در اوج حسرت های تنهایی... کسی با کوله باری از غزل هایش

دلت را خوب خواهد کرد...

و تو.... تنها ... به یک تعبیر دهشتناک می خندی

که این آن شاهزاد اسب دار قصه هایت نیست..

و تو بی تاب یک دیدار

در انتظارش ریسه می بندی دل دلتنگ بی تاب و توانت را...

 

 

 

                                                                                   دوشنبه 8 مرداد 86

                                                                                   ساعت 12.50

                                                                        

 

 

     دلم تنگ بود و ماند... نمی دانم چرا باید در وسعت ترانه ها گم شوم.. بگریم برای احساس فروخفته ای که با ترانه ام بیدار می شود... دلم گرفت امشب.... خودم گریستم وقتی عمق وجودم به ترانه ام آلوده شد و ترنمش شد شعری که نوشتم.... خواندم شعرم را برای کسی که شاید تنها وارث احساسم شده.. خواندم برایش و تمام شد.. دیدم چشمانش خیس است و با بغض از احساسش  می گوید... دلم گرفت... دلم نمی خواست بگرید... دلم می خواست بخندد و با لحن همیشگی اش تحسینم کند.. دلم گرفت. شاید او هم به حقیقتی که من رسیدم ، رسید.. شاید او هم غزلواژه های عمرش به تلخی گریه های وداع، دلش را نرم کرد... الان که می نویسم هنوز هم می گرید... دلم گرفت... دلم حتی به سرزنش هم نمی اندیشد... حتی نمی اندیشد که چرا باید شعرم برای خودم باشد... حتی نمی اندیشد...دلم گرفت از این دلتنگی که در فضای اتاقم پیچید... فضای اینجا از اشک هایش خیس شد و من ماندم ویک حسرت.. کاش نمی نوشتم....نمی خواندم... همه جا سیاه.. من سیاه.. فضا سیاه.. نفس سیاه.. خنده سیاه... عشق سیاه.. احساس سیاه...تنهایی سیاه.. تقسیم تنهایی سیاه.... کاش گریه هایش سیاهی قلبم را در فضا پخش نکرده بود....کاش...                
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد