روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

تکرار

 

زندگی تکرار است.. یک تکرار ابلهانه. سطر سطرش برایم تکرار شد و درس نگرفتم.... درس نگرفتم که چرا دنیا می رود و من ایستاده ام... دلم گرفته از حجم این تکرار... از تکراری شدن برای همه... خسته ام.... چه سخت... امیدی که ناامید می شود... روحی که می پوسد و قلبی که خاک میگیرد... دلم گرفته... خدایا تا کی امتحان.... پس کی باید از تحصیل تجربه های تلخ  فارغ شد.. به هیچ رسیده ام... به هیچ و هیچ.... دلم تنگ است.... برای لحظه ای حس خوب داشتن.. برای آشفته نبودن... برای من شدن...

اشتباه.... اشتباه... اشتباه پشت اشتباه  تنها به امید این که شاید... شاید.... متنفرم از شاید.... متنفرم از اضطراب... از غم.... تنهایی... تنهایی... هم دم همه لحظه هایم می شود....

سطر زندگی ام پر از یک حرف تکراری است.. پر از درس نگرفتن.... پر از اشتباه عمیق... دلم برای زندگی با شور و هیجان تنگ است.... دلم... خدایا دلم برایت تنگ نیست.. گاهی ابدا نمی خواهمت... نمی خواهمت... کار خوب و بدم برایت یکسان است...... خایا چرا از من انتقام میگیری.....

خسته ام.... از زندگی خسته ام.... از زمین خسته ام.... از آدم ها خسته ام.....  دلم شهر بی انسان می خواهد... شهری که من باشم و خدا جاری.... و هیچ کس سراغی از من نگیرد.... خسته ام... کاش خدا فکری به حال سکون و بی حرکتی روحم می کردی... کاش نمی گذاشتی حل شدن در دنیا و آدم ها وجودم را افسرده کند... و صد افسوس که من تلخی دنیا را حس می کنم و پناهی نیست... حتی درگاه تو نیز جایی برایم ندارد... حتی تو خدا... حتی تو...

 

 

زنده این گونه به غم

خفته ام در تابوت

حرف ها دارم در دل

می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است

به نظر هر شب و روزم سالی است

گرچه خود عمر به چشمم باد است......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد