روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

خدایا...

 

         خدایا یعنی این همه توقع من بالاست؟ یعنی این که آدم از کسی بخواد که به حدی که براش وقت و انرژی و مایه می ذاری بهت اهمیت بده ، این واقعا" توقع زیادیه؟ نمی دونم خدا جون... خسته ام ... خیلی خسته... زندگی همیشه یک چهره داره... بدی... خستگی....دیگه دارم می برم.. دوباره دارم به پوچی می رسم... چرا ما آدما این قدر خودخواه و قدر نشناسیم... چرا همیشه از یکی دیگه توقع داریم... چرا نمی خواهیم واسه هم... واسه احساس همدیگه وقت بذاریم... خدایا.. دلم مرگ می خواد... برای خودم.. پرواز.... از این دنیا... از زنده بودن بی هدف... از تحمل کردن... از بدی دیدن و دم نزدن، خسته ام... خسته ام... چرا آخه خدا... من که جز تو کسی رو ندارم... می دونم اشتباه از خودمه... ولی چرا، چرا ضایع می کنی منو... چرا جواب اشتباهاتمو داری تو دنیا می دی.. اگه می خوای این دنیا تسویه کنی، پس اون دنیا به چه دردت می خوره... خسته ام... دلم مرگ می خواد... رهایی... پرواز... فرار از این شرایطی که خودم ساختم... ولی آخه من با خودت مشورت کردم... اینه رسم رفاقت خدا جون... دلم وحشتناک ازت گرفته... نمی دونم، واقعا" نمی دونم وقتی آدم دلش از خالقش می گیره باید به کی بگه... عیبی نداره... ما که همیشه کوچیکت هستیم خدا.... همه کارها رو هم دست خودت میسپارم... کمکم کن که جز تو پناهی نیست... به امیدت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد