زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح
به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
نوروز.... نو شدن.... بهار... بوی عید... همه چیز یعنی زندگی جریان دارد... یعنی هنوز هم می شود نفس کشید... می شود نو شد... حتی با وجود یک زمستان سرد و سخت... با یخ زدن...زندگی به همین سادگی است... به همین سبکی... مثل یک ترنم... ترنم... امید...امید... و عشق... می اندیشم... به تمام زندگی جاری شده در وجودم... به جریان امید.... به نو شدن عجیب، به حس عمیق زنده شدن... زنده شدن
و شاید زندگی این است
آری... زندگی همین است..... با همین عمق کم.... مثل یک کودکی... مثل حس کودک شدن...
کاش کودک بودیم
عاشق آرامش
و نه بر هم زدن مستی و عیش
خنده مان از ته دل بود، نه از روی ریا یا تمسخر یا هیچ
کودکی اوج حقیقت شدن انسان است
اوج پژواک حقیقت در عشق
اوج مستی در غم
و به یک تکه نان قانع شدن
کاش همه آدم های اطرافمون به کودک شدن عادت می کردن... عادت می کردن از دریچه دید یک کودک دنیا رو نگاه کنند... اون وقت دیگه زشتی و بدی دنیامونو ترک می کرد... هنوز هم دیر نیست
می توان کودک شد
و به دنیا همچون شهر بازی نگریست
می توان
باید خواست...
من شاید یکی از آرزوهام این باشه که واسه چند دقیقه که هم شده مردم ما اینقدر پیچیده و فهمیده فکر نکنن....
برا چند لحظه هم که شده مثل فرنگی ها ساده باشند..
که این سادگی خودش سرچشمه زیباییهاست...