روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

تنهایی

در بیابان پر از دلتنگی

و پر از تنهایی

دلم اینجا تنهاست

و خدا از دل من رخت ببست

دلم اینجا تنها...و من اینجا تنها

غزلی خواهم گفت که پر از دلتنگی است

و به تو خواهم داد..ای صدایت همه آوازه ی من

غزلی خواهم گفت

که به پهنای دلم وسعت هر قافیه اش خواهد بود

و به تو خواهم داد...

که در این وادی پرواز مرا می خوانی

ای تو خواننده ی این هستی پر مشق دلم

از کجا می شود آواز محبت را دید؟

از کجا می شود این حادثه را گرم نکرد؟

دل من می گوید....

ای تو سرشارترین لحظه ی من

وه کجایی؟؟؟؟ که دلم دلتنگ است

خدایا...کمکم کن..خودت بهترین هستی...بهترین را می خواهم..برایم بهترین ها را بخواه..و بهترین راه ها را برای رسیدن به بهترینم پیش رویم قرار ده....به امیدت...

ریسه می بندی

 

ببر شعر مرا تا انتهای آسمان سادگی هام

دلم همراه شعرم کن

غزل هایم پر از امواج بی حرکت

کجا می آید آن ابر پر از باران که من

 ابری تر از ابرم

کجا خواهی برفت ای همسفر تنها؟

مرا در پیچ این درواز ه ی بی رنگ غربت وار

برای هم نوایی با چه موجودی رها کردی؟

دلی همراه چشمم خیره ماند و ماند

غبار جاده خوابید و دلم بیدار

سرم بر روی خاک باوفا خم شد

به دنبال صدایت خوب می گشتم...

ولی افسوس....

آن رویای تو گل کرد...

بیراهه ها را خوب می گشتی.... شدی ره زن

دلم دزدیدی و رفتی

شدم تنها....

من و شاید.... هزاران کس شبیه من

همه تنها...

بیابان دلم پر شد .... پر از عاشق....

برای بی وفایی که دلش حتی تکانی هم نخواهد خورد...

گذشتم از دلم شاید، برای این همه ..گاهی..

در این بیراهه ، قلبم را  به دیدارت بیارایی

ولی افسوس...

تو،  حتی  برای این همه تنها...دمی را هم نمی آیی

به قلبم خوب می گفتم

تمام بی وفایی ها و تنهایی...

دلم در اوج این تنهایی ام بشکست

وتو....

نمی دانم

کجای این سفر را خوب می فهمی...

برای خاطراتم یک غزل کافیست...

یا شاید دمی آواز

زمان رفت و دلم برگشت....

دلم برگشت و آن پل های ویران را دوباره ساخت

همان پل های آبادی که باعشقت به ویرانی کشانده بود

دوباره ساخت... با نفرت

تو رفتی همسفر

قلبم نمی سوزد دگر از رفتن و کوچت

دلم آرام و ساکت ... بی تپش شاید..

و اکنون خوب می فهمم

چرا تنهایی ام دلتنگی ام را خوب می فهمد..

دلم می خواست ... می ماندم تا ابد تنها

بدون انتظار آمدن یا کوچ...

ولی افسوس

این قانون غربت هاست...

در اوج حسرت های تنهایی... کسی با کوله باری از غزل هایش

دلت را خوب خواهد کرد...

و تو.... تنها ... به یک تعبیر دهشتناک می خندی

که این آن شاهزاد اسب دار قصه هایت نیست..

و تو بی تاب یک دیدار

در انتظارش ریسه می بندی دل دلتنگ بی تاب و توانت را...

 

 

 

                                                                                   دوشنبه 8 مرداد 86

                                                                                   ساعت 12.50

                                                                        

 

 

     دلم تنگ بود و ماند... نمی دانم چرا باید در وسعت ترانه ها گم شوم.. بگریم برای احساس فروخفته ای که با ترانه ام بیدار می شود... دلم گرفت امشب.... خودم گریستم وقتی عمق وجودم به ترانه ام آلوده شد و ترنمش شد شعری که نوشتم.... خواندم شعرم را برای کسی که شاید تنها وارث احساسم شده.. خواندم برایش و تمام شد.. دیدم چشمانش خیس است و با بغض از احساسش  می گوید... دلم گرفت... دلم نمی خواست بگرید... دلم می خواست بخندد و با لحن همیشگی اش تحسینم کند.. دلم گرفت. شاید او هم به حقیقتی که من رسیدم ، رسید.. شاید او هم غزلواژه های عمرش به تلخی گریه های وداع، دلش را نرم کرد... الان که می نویسم هنوز هم می گرید... دلم گرفت... دلم حتی به سرزنش هم نمی اندیشد... حتی نمی اندیشد که چرا باید شعرم برای خودم باشد... حتی نمی اندیشد...دلم گرفت از این دلتنگی که در فضای اتاقم پیچید... فضای اینجا از اشک هایش خیس شد و من ماندم ویک حسرت.. کاش نمی نوشتم....نمی خواندم... همه جا سیاه.. من سیاه.. فضا سیاه.. نفس سیاه.. خنده سیاه... عشق سیاه.. احساس سیاه...تنهایی سیاه.. تقسیم تنهایی سیاه.... کاش گریه هایش سیاهی قلبم را در فضا پخش نکرده بود....کاش...                

انتظار

 خوبه آدم هرچی تو دلشه بگه تا سبک بشه.. به جای این که بشینه غصه بخوره..... نمی دونم.... دلم گرفته... انتظار خیلی سخته..همش منتظرم... کاش واقعا همه آدما ارزش احساس پاک رو می دونستن...دلم خیلی از این زمونه گرفته. نمی دونم چرا.. وقتی تنها توی خیابون قدم می زنم احساس می کنم دنیای من از همه این آدما جدا شده... دیگه هیچ پیوند و تعلق خاطری به هیچ کجای این شهر ندارم..آدماش واسم غریبه اند... ا آدمای این شهر که اینطوری با نگاهشون آدمو برانداز میکنن حالم رو به هم میزنه...

دلم می خواهد پاییز بیاد ...دوباره کوچه ها خلوت بشن ...دوباره همه از ترس سرما توی خونه هاشون بمونن و من تنها زیر بارون ،خیسی برگهای زیر پامو با وسعت تنهایی ام قسمت کنم.....

دلم تنگ است.. شاید برای لحظه ای چشم فرو بستن از این همه نامردمی که چهره شهرم را آلوده است... دلم تنگ است... نه برای آمدن باران که برای اشک هایم .برای تمام غرور خرد شده ام وقتی کسی شهوتناک در من می نگرد... حالم به هم می خورد از این سر صحبت باز کردن های احمقانه اطرافیانم.. چرا باید دنیای آدم ها تا این حد کوچک و حقیر باشد؟ چه می شود اگر...اگر تنها یک بار..تنها یک بار به سیر تنهایی وجودمان نمی خندیدیم و عارفانه در پیچ وتاب زخم عمیق زندگی کردن گم نمی شدیم؟... دلم گرفته از این نامردمی ها و نامردی ها.... دلم می تپد...نه برای آسمان و نه زمین که برای پرواز....دلم تشنه ی کوچ...قلبم تنها... زندگی مرا به کجا خواهد برد و من تنها در این وادی بی پایان در کجای قصه گم خواهم شد؟

دلم گرفته از این فریادی که برمی آورم و گوش شنوایی نیست.. دلم احساس می خواهد...پاک...پاک پاک.... نمی دانم چرا آدم ها عادت دارند به همه به یک چشم نگاه کنند... حتی حاضر نیستند یک بار..تنها برای یک بار بگذارند ذهنشان وارد عمل شود و نه از روی ریا و کلک که از روی صداقت با هرکسی آن طور برخورد کنند که شایسته وجود اوست....

دلم می سوزد...هم برای آدم ها و هم برای خودم... حتی بیشتر برای خودم دلم می سوزد... دلم می سوزد که تنهایی ام به وسعت تمام چشم فروبستن های دیگران به روی پاکی وجودم وسعت دارد.... دلم می سوزد برای خودم که نشئه زندگی هم مرا از اسب لجاجتم پایین نمی آورد... دلم تنهاست.. وسعت این غم تنهایی و تنها ماندن حتی به قلمم هم سرایت کرده...آری روزگاری از مرگ قلم می ترسیدم و اکنون قلم روزهاست که به فراموشی سپرده شده.. تنهایی دفتر خاطراتم شاید پر وسعت تر از ذهنم به رویای دیرینه ام سلام می کند.... کجاست پس حادثه تلخ جاری شدن نفس در این سینه سنگی؟.. کجاست پس آن ستاره ای که وسعت دستانم را به شعار حضور تمام دلتنگی ها پیوند می داد...

دلم گرفت... دلم شکست و در وسعت شکستنش اشکی به پهنای تمام احساس فروخفته ام دنیای خیالم را تر کرد...گذشتم..از تمام این دلتنگی. گذشتم از نگاه هوس انگیز و سایه ی شهوت.. گذشتم از هر آن چه شاید مرا به دیدار نزدیک می کرد... قدرت ذهن... تنها قدرت یک ذهن بی تاب آتش درونم را خاموش خواهد کرد..... کاش این خاموشی نزدیک بود و من تنها در این ستاره باران تنهایی به ابدیت نمی رسیدم... شاید در این نهایت کوچ را بتوان تعریف کرد... شاید بتوان کوچ مرا در عمق سیاه چاله های کهکشانی پیدا کرد....

دلم می خواست زمان می ایستاد و من تا ابد در اینجا می ماندم و می نوشتم و تا ابد مخاطبی بود که مرا می خواند و از بر میکرد.... آری شاید این همان رمز فراموشی ابدیت در ذهن آدم هاست... کسی دیگر کسی را از بر نمی کند.. کسی احساس کسی را از روی فکر به قلبش نمی دوزد... همه آدم ها به جسم می اندیشند...حتی من... حتی من که معنی و مفهوم کارهایم را نمی دانستم... دنبالش رفتم...درکش کردم و آگاهانه اشتباه بزرگم را تکرار می کنم.... آری حتی من.. من که دلم می خواست  زمان می ایستاد... اما خودم ایستادم و چرخ زمان تمام گذشته و آینده ام را زیر گرفت و له کرد.... من به خود آمدم...در زمان حال ... خسته و زخمی... و یک حرف عجیب مرا در وسعت آسمان تنهایی ام به ترانه شدن سوق داد... صدایم می آمد... آن زمان که... می دانم... خدای من چه قدر فاصله ام با تو بیشتر شده.. بزرگ شدنم در بزرگی فاصله ام اثر گذار بود.. دلم برای کودکی تنگ است... برای آرزوهای کودکی. وسعت ابدیت مرا مستانه به معراج سکوت می برد... کاش دلتتنگی را تعریف نمی کردند...

هنوز هم منتظرم.... گفتی باش... می آیم... ماندم تا برای آخرین بار کسی را امتحان کنم.... هستم... تو خواهی آمد؟ ... یا... شاید مرا در وسعت گذشته ات جا گذاشتی؟ نمی دانم.... ولی هستم... برای تو می مانم... می مانم و لحظه های انتظار را می شمارم... شاید بیایی و شاید نه... اما من منتظرم.... منتظرت می مانم... تا وقتی که احساس کنم به صداقت پشت کرده ای... آن وقت تنها آرزو می کنم تنهایی منتظر نباشی... سخته.... تنهایی... انتظار... دلتنگی....