روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

دنیا

خدایا دلم گرفته... دلم تنگه... خودت کمکم کن... نمی دونم چی می خواد پیش بیاد.. فقط می دونم خیلی دلم گرفته از دست این دنیا

طی شد

همیشه وقتی بچه بودیم ادای بزرگ ترا رو در می آوردیم... دوست داشتیم بزرگ باشیم... اما الان.. آرزومونه برگردیم و به بچگی... به دوران های خوش و بی غمی... کاش آدما این قدر ساده از کنار هم رد نمی شدن... کاش رسم دل شکستن تو مرام آدما نبود... 

 

طی شد این عمر تودانی به چه سان 

پوچ و بس تند چنان باد دمان  

می تقصیر من است 

این که خود می دانم 

که نکردم فکری 

که تامل ننمودم روزی 

ساعتی یا آنی 

که چه سان می گذرد عمر گران...

از یک دوست

    

             آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من امده باشد رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت صدای خش خش برگها همان اوازی بود که من گمان می کردم میگوید: دوستت دارم

مرگ

سلام 

امروز روز خوبی نبود 

رفتم یونی... متاسفانه استادم که سرطان پانکراس داشت فوت شده بود... خیلی متاسف شدم... بعدشم یه اتفاق خیلی بد افتاد... دلم گرفته... بد جوری دلم گرفت و شکست... یکی نامردی کرده بهم.... خدایا کمکم کن ... 

هرکی این مطلب رو می خونه برای استادم دعا کنه تا روحش در آرامش باشه

راضی

 

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد  

عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد 

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد 

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد 

                                       

 

         خدای خوب من!  به حرمت بهار مرا کمک کن و آنچه می خواهی زودتر مقرر کن که دیگر راضیم به رضایتت....

تنهام نذار

آدم ها.... آی آدم ها..... 

خدایا خسته ام 

خسته ام 

خسته ام 

پناهم تویی....تنهام نذار...تنهام نذار

تنهایم بگذارید

شاید همین جا نقطه ی آغاز است

و شاید پایان

دلم ازصفای دنیا گرفته و تنها به یک حرف رسیده ام

به یک حرف پر از معنا

آری به غم

به حرف حرف غم

به معنای عمیق لمس یک فاجعه ی مصیبت بار

دوباره کوچ کی فرا خواهد رسید؟

زمستان آمده و ما در سرما به مرگ خواهیم رسید

کاروان رفتن هنوز به راه نیافتاده و من

سرگردان بی کوچی

در کوچه های تاریک زمستان این شهر غم بار

دلم هوای رفتن دارد و پرواز

آری دلم پرواز می خواهد به آن جایی که می گویند گرم گرم است

و سبز

آن جا که می شود دست به آسمان برد و ستاره چید

آن جا که آسمان و زمین هوای ماندن و بودن دارد

آن جا که عشق عشق است و همه عشق شناس

آن جا که عشق می تازد و آدم ها عینک بدبینی از چشم برداشته اند

آن جا که مادرها به عشق عمیق لقب دزدی نمی دهند....

و من

تنها

تنهای تنها در گذر تاریخ

از عشق به اندوه رسیدم و تنهایی

به عمق خلوت و رنج عظیم گم شدن در خودم

آدم ها... زمانه... همه جا...

دلم گرفته...

از همه جا دلم گرفته...

حتی از خدا

حتی از مادر

حتی از این نفس که یک لحظه هم قطع نمی شود....

خدای من...

دلم گرفته از دست این تنهایی عمیق و بی پایان...

از این آدم ها

از همه از همه

حتی از گذر لحظه هایی که مرا بی تو و تو را بی من می کند...

شاید رسم زمانه این باشد

اما تلخ است

تلخ ترین رسمی که تا به حال دیده ام

چگونه می توان نگریست؟

چگونه می توان نگریست و آسوده بود؟

آسمان اینجا آبی نیست

آدم ها دروغ می گویند

آسمان زندگی من همیشه سیاه است

سیاه تر از هر سیاهی که وجود خواهد داشت

بالاتر از همه ی سیاهی ها رنگی است

آری ...می دانم

رنگ آسمان زندگی من.........

تنهایم بگذارید آدم ها

تنهایم بگذارید که سیاهی آسمانم آسمانتان را سیاه خواهد کرد

باید تنها باشم

حکم صادر شده ام همین است

قانون قانون است

باید اجرا شود

من محکومم

به سیاهی... به تنهایی

تا ابد

قانون قانون است ومن

مطیع

تنهایم بگذارید ادم ها

تنها...........

سنگ

     کاش من یه سنگ بودم... سرد و بی احساس... کاش احساس نداشتم....کاش از سنگم سخت تر بودم.... خدایاشکستم....بریدم از نعمت زندگیت....نعمتت را بر من تمام کن با موهبت مرگ... کاش.... کاش... کاش... 

رهایم کن