روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

تبریک

               سال نو مبارک

        صد سال به این سال ها

 

 

 

 

زمستون هم پر

 

زمستون خوشگل... برفای ناز.. سپیدیه بی نقص... سرمای پر لذت... می رود و همراهش عمر... بی هیچ صبری... 86... 87.. و شاید روزگاری 97... نمی دانم.. تا کی.. تا کی زمستان پشت زمستان... زندگی پشت زندگی... تا کی ... جسم می رود... خاک می شویم.. سرد و روزگاری گرم از تن شکوفه ها به آسمان سلام خواهیم داد... به ژرفای صبحی پر از امید...

زندگی زندگی است.. خواه آغازش در زمستان باشد و خواه در تابستان... و پایان... باید به پایان هم اندیشید... همیشه هم پایان ها تلخ نیست.. همیشه هم در پایان نباید گریست....

زمستان می رود... با همه خوشی های بی حد و حصر... بهار می آید... می آید تا وسعت دل تنگمان را به شکفتن عمق دهد... عمق... دلم برای شکفتن تنگ است... خواهم شکفت... روزی نه چنان دور... در دامان بهار... و زندگی جریان دارد... حتی اگر آغازش در زمستان باشد... مثل من... مثل عشقم و مثل آغاز عشق...

جاوید باد بهار و بهاری شدن....

 

باید خواست

زندگی چیست؟ چرا می آییم؟

بعد از این چند صباح

به کجا باید رفت؟

با کدامین توشه به سفر باید رفت؟

 

نوروز.... نو شدن.... بهار... بوی عید... همه چیز یعنی زندگی جریان دارد... یعنی هنوز هم می شود نفس کشید... می شود نو شد... حتی با وجود یک زمستان سرد و سخت... با یخ زدن...زندگی به همین سادگی است... به همین سبکی... مثل یک ترنم... ترنم... امید...امید... و عشق... می اندیشم... به تمام زندگی جاری شده در وجودم... به جریان امید.... به نو شدن عجیب، به حس عمیق زنده شدن... زنده شدن

و شاید زندگی این است

آری... زندگی همین است..... با همین عمق کم.... مثل یک کودکی... مثل حس کودک شدن...

کاش کودک بودیم

عاشق آرامش

و نه بر هم زدن مستی و عیش

خنده مان از ته دل بود، نه از روی ریا یا تمسخر یا هیچ

کودکی اوج حقیقت شدن انسان است

اوج پژواک حقیقت در عشق

اوج مستی در غم

و به یک تکه نان قانع شدن

کاش همه آدم های اطرافمون به کودک شدن عادت می کردن... عادت می کردن از دریچه دید یک کودک دنیا رو نگاه کنند... اون وقت دیگه زشتی و بدی دنیامونو ترک می کرد... هنوز هم دیر نیست

می توان کودک شد

و به دنیا همچون شهر بازی نگریست

می توان

باید خواست...

قصه

همه آدم ها توی این شهر یه قصه ای دارن.... صبح که پا تو از در خونه می ذاری بیرون،توی تاکسی...توی اتوبوس... همه جا آدم هایی میبینی که پشت چهره غمگین و خندان و عصبی خودشون یه قصه ای دارن... قصه ای پر از غصه یا پر از شادی... آدمایی که فکرشو نمی کنی... اون قدر پراز اندیشه اند و آن هایی که فکر نمی کنی ، پر از خالی.... پر از باد غرور...

دلم معرفت می خواهد... برای آدم های قصه خودم... برای کسی که نمی دانم چرا... چرا.... خدای من... چرا این گونه از خودم می گذرم بدون دیدن هیچ گذشتی از آن که دوستش دارم... دلم گرفته خدای من... قصه پر از غم من کی تمام خواهد شد؟... دلم تحول می خواهد... کاش روحم در این انتهای زمستان به نویی می رسید... از آدم ها خسته ام از آدم هایی که قصه ام را می سازند... زندگی چه قدر تلخ و احمقانه است... وقتی تنهایی، تنهایی.... تنهای تنها.... دلت عشق می خواهد و دوست داشتن و دوست داشته شدن... وقتی دل می بندی و دل میبندند به تو... باز هم تنهایی... تنها در افسوس دیدار... در حسرت فرصت های از دست رفته... در تکاپوی یک عمق ... عمق عمیق... که روزی چاه خواهد شد... دلتنگم خدای من...

برای خودم.. برای خودم دلتنگم... خدایا چرا این گونه با تمام وجودم احساس غم می کنم... آخر این چیست؟... این غمی که وجودم را می لرزاند و مرا به ورطه ی عمیق افسردگی گذشته ام فرو خواهد برد.. خسته ام.. از زندگی... از زندگی....  کاش زلزله ای وجودم را به هم میریخت.. می گذاشت بخار شوم و دوباره شکل بگیرم.... کاش... افسوس که یک بار می آییم ...

خدایا...

 

         خدایا یعنی این همه توقع من بالاست؟ یعنی این که آدم از کسی بخواد که به حدی که براش وقت و انرژی و مایه می ذاری بهت اهمیت بده ، این واقعا" توقع زیادیه؟ نمی دونم خدا جون... خسته ام ... خیلی خسته... زندگی همیشه یک چهره داره... بدی... خستگی....دیگه دارم می برم.. دوباره دارم به پوچی می رسم... چرا ما آدما این قدر خودخواه و قدر نشناسیم... چرا همیشه از یکی دیگه توقع داریم... چرا نمی خواهیم واسه هم... واسه احساس همدیگه وقت بذاریم... خدایا.. دلم مرگ می خواد... برای خودم.. پرواز.... از این دنیا... از زنده بودن بی هدف... از تحمل کردن... از بدی دیدن و دم نزدن، خسته ام... خسته ام... چرا آخه خدا... من که جز تو کسی رو ندارم... می دونم اشتباه از خودمه... ولی چرا، چرا ضایع می کنی منو... چرا جواب اشتباهاتمو داری تو دنیا می دی.. اگه می خوای این دنیا تسویه کنی، پس اون دنیا به چه دردت می خوره... خسته ام... دلم مرگ می خواد... رهایی... پرواز... فرار از این شرایطی که خودم ساختم... ولی آخه من با خودت مشورت کردم... اینه رسم رفاقت خدا جون... دلم وحشتناک ازت گرفته... نمی دونم، واقعا" نمی دونم وقتی آدم دلش از خالقش می گیره باید به کی بگه... عیبی نداره... ما که همیشه کوچیکت هستیم خدا.... همه کارها رو هم دست خودت میسپارم... کمکم کن که جز تو پناهی نیست... به امیدت...

دلم...

 

زندگی شاید همین یک لحظه ی پرواز قلبم

از برای دیدن و دیدار و امید و گذر باشد...

و شاید زندگی در عمق آواز دلم باشد

نمی دانم

دلم پرواز می خواهد

به گرم آوای روح ناشکیبایت

به پروای دلم از عشق

سبکبالی

دلم دلتنگ

نمی داند کجای قصه ام باتو

به رویاهای ذهنم ختم می گردد

نمی داند دلم که درچه حالی تو

نمی داند دلت دلتنگ یادم هست

یا یک دم مرا اندیشه می داری؟

نمی داند

تپش سرشار

دلم لبریز

سکوتم پر شده از آرزوهایت

نفس هایت

و شاید حرف های گرم دستانت

ترنم می شوم امشب

برایت ساده می مانم

دلم آواز

سرودم ثبت خواهد شد

و فریادم

که می دانی

دوستت دارم

برای آن چه در اندیشه ات دیدم

و شاید، برق چشمانت

نفس هایت..

و شاید از برای جسم بی قلبم

که در انگیزه ات گم شد...

دلم آغوش می خواهد

صدای گرم

دست گرم تر

بوی نفس های پر از امید

شبی یا ساعتی آرامش پرواز

حس آرزو گشتن

غزل خواندن

عزل گشتن برای تو..

وتنها لحظه ای شاید

فرو بستن و پرواز دلم از جسم

در گرمای آغوشت...

همین و بس..

گناه من

 

گناه من تنها همین بود

همین بود که با صداقت و پاکی به اوج تو می اندیشم

گناه من همین است

این که تنها تو را برای عشق می خواهم

تنها برای سرگذاشتن به شانه ات

تنها برای اندیشیدن....

کاش می توانستم

می توانستم همین لحظه

جانم را برایت فدا کنم

کاش می توانستم قلبم را فرش راهت کنم..

گناهم همین است

همین که تنها به عشق می اندیشم

همین که در احساسم

تنها نفست حاضر است...

همین که شاید

می پرستمت...

آری...

گناهم همین واژه است....

مرا ببخش

برای تمام خواسته های برآورده نشده ات

برای تمام آزارهای بی حدم

برای تمام خودخواهیم

من از تو عشق می خواهم....

تنها عشق می خواهم و عشق...

تو را نمی دانم

ولی کاش می شد تو هم مرا برای عشق می خواستی

دلم گرفته و امشب آسمان دلم ابریست

وتو

می دانم

دلت از دلم گرفته است

دلت از دلم گله مند است

و شاید...

شکسته...

یا ... نمی دانم...

احساست می کنم

به وسعت تمام قلبم

به وسعت تمام احساس فروخفته ام

به وسعت بغض دوری ام

دلم تنگ است....

برای بودنت... نگاهت

و حتی صدای نفس هایت...

آری...

گناهم همین است...

مستی...

مستی از صدای گرمت

مستی از بودنت

و شاید داشتنت...

به تو می اندیشم

همواره

می اندیشم که او

چگونه به قلبم پل زد

می اندیشم چگونه احساس خفته ام را این گونه به خروش درآورد

می اندیشم

به تو

تنها به تو

بودن با تو

ماندن....

مردن....

تنها برای تو....

 

برای تو......

 

 

برای تو می نویسم......

شاید مرا در انتهای این کوچه به یاد بسپاری

می نویسم

برای تمام نگرانی ها

بودن ها

تردید ها

و شاید احساس پاکی آلوده به عشق

در ذهنم می آید

من کجای ذهنت ایستاده ام

نمی دانم

حتی نمی دانم

کدامین تپش قلبم با صدای محبتم به تو هماهنگ شد

نمی دانم حتی دوستت دارم یا ندارم

دلم می اندیشد

ذهنم نگاه می کند و من

تنها وجودم پر از تردید

با تردید دلتنگت می شوم

با تردید به تو می اندیشم

و با تردید محبتت را می پذیرم

می ترسم

از همه چیز

از دنیا

از اعتماد

از بودن

نبودن

و شاید از با تو بودن و ماندن

یا شاید از تنهایی روزگار با تو نبودن

چه قدر ساده ای

چه قدر ساده و کودک

و گاهی

ترسناک...

وهم آور

پیچیده...

یاد اولین دیدار

اولین دیدار برای تو ندیدن برای من

کنارم بودی

گاهی روبرویم

حست می کردم

بدون این که بدانم چه اتفاقی خواهد افتاد

تو می دانستی

نزدیکم شدی

ولی من بازهم ندیدمت

ولی تو مرا دیدی

حتی دست تکان دادنم را برای خداحافظی با کس دیگری

دیدی

ولی من تنها حس غریبی داشتم

مثل حس رسیدن به انتهای درد

مثل حس رها شدن

با این که نمی دانستم زندگی مرا تا کجا خواهد برد

و تو

از کجا سرو کله ات را در زندگی ام وارد می کنی

زندگی خنده آورترین طنز موجود است

وقتی به دنبال چیزی نیستی

او به دنبالت می آید و وقتی به دنبال چیزی می گردی از تو دور می شود

دور دور

نمی دانم

شاید باید احساست را نادیده می گرفتم

شاید باید از کنار تو هم می گذشتم

یا شاید باید به روی تمام برخوردهای کودکانه ات خط می کشیدم

ولی نمی دانم چرا ماندم

نمی دانم

تردیدم کم کم به یقین می رسد

به یقین می رسد که باید

بمانم

نمی دانم تا کجا

تا کی

برای چه

کاش زندگی تنها یک مسیر بود

یک مسیر صاف و بی بیراهه

نیست

می دانم

ولی کاش تو بیراهه ام نباشی...

کاش...