روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

روزمرگی

شاید برگی از این زندگی.. یا شاید تمام حرف های دلتنگی

تبریک

امروز رفتیم واسه ثبت نام ازی جون... انگار همین دیروز بود رفت مدرسه ها... حالا شده ۱۸ سالش... چه قدر زود می گذره...  

ازی جون دانشجو شدنت رو بهت تبریک می گم... موفق باشی عزیزم.. بوس 

آرزوی کودکی

    دیروز روز خوبی بود اما دیشب نه.... اولش حالم خیلی بد بود... خوابم نمی برد، کلافه شده بودم.. هی اینور می شدم اونور می شدم فایده ای نداشت... بعد که یکم حالم بهتر شد یاد خواب دو شب پیشم افتادم... تمام صحنه های وحشتناکش از جلوی چشمام رد می شد... ترسیدم... بعد از مدت ها... نمی دونم چرا دوباره بچه شدم...خواب های عجیب غریب.. ذهن تهی... خودم تهی... نمی دونم چی می خواد پیش بیاد.... اصلا من بچه شدم دوباره..... این آرزوم بود...  

   کاش هیچ وقت هیچ آدمی بزرگ نمی شد.... کاش همیشه همه بچه می موندن... بعد می تونستن احساس هم دیگر رو درک کنن... بفهمن و بهش احترام بذارن... آدما که بزرگ میشن... فکر می کنن عقل بهتر از احساسه... چشماشونو رو ندای احساسشون می بندن...کودکی رو فراموش می کنن.... کودکی میمیره.... شایدم قهر میکنه.... دلم نمی خواد کودکیمو بکشم.... می خوام بچه بمونم... ساده... مثل یک برگ سفید... کاش بتونم خدا جون...

کودکی رفت و در اندیشه ی من

سادگی ها مرده

حیله ها تابیدند

دوستی ها کهنه

خصم ها زنده شدند!

یاد ایام به خیر

که در آن صفحه پاک

با همین دستانم

خانه ای از امید و درختی از نور

نقش بندی کردم

و تفکر این بود

که در آینده ی دور

به همین خانه در این صفحه پاک خواهم رفت

و صد افسوس دگر آن خانه

ساده و بی معناست......

گاهی اوقات در اندیشه من می آید

من که در کودکیم

آرزویم این بود

که به اندازه ی مور

کودک و کوچک و پنهان بشوم در دیوار

به چه علت اکنون

هدفم شهرت و آوازه و حرمت باشد؟

کاش کودک بودیم

و در اوج دعوا آشتی می کردیم

کاش کودک بودیم

و به هم می دادیم هر چه را داشته ایم!

کودکی ها رفتند و کسی گریه نکرد...

دوستی ها مردند

داستان ها سر شد

و کلاغ غصه ز غم غصه ی ما

خانه اش را گم کرد...

آرزو ها مردند...

آرزوی گذر از هر چه که هست

تا رسیدن و فرو بردن سر در خورشید

و شبی کاشتن دانه ی خشک

تا به فردا گذر از سحر همین دانه و رفتن تا ابر

تا در خانه ی غول!

آسمانی بودیم

و زمینی گشتیم...

رنگمان رنگ خدا بود و کنون

رنگ هر چیز به جز او داریم...

کاش کودک بودیم و در این محمل سرد

با کمی خنده و عشق

دل یخ بسته ی این انسان را

همچو خورشید فنا می کردیم..

کاش کودک بودیم

عاشق آرامش

ونه بر هم زدن مستی و عیش...

خنده مان از ته دل بود نه از روی ریا

یا تمسخر

یا هیچ......

کودکی اوج حقیقت شدن انسان است...

اوج پژواک حقیقت در عشق

اوج مستی در غم

و به یک تکه نان قانع شدن...

روزگاریست که می اندیشم

می توان کودک بود

و دراوج قدرت

کوکانه فهمید و به دنیا همچون، شهر بازی نگریست

می توان...

باید خواست.....

              جمعه  22 فروردین 1382 ساعت 13.15

آخر عاشق نشدی

عزیز من

عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری

شادمانه گریستن را

به تمامی دیدن، شنیدن،بوسیدن ،

لمس کردن را....

رابطه ای زنده و پویا با اشیا برقرار کردن را

به نیروی لایزال تبدیل شدن را

نه فقط به فردا

به هزاران سال بعد اندیشیدن را

نه فقط به مردم یک محله، یک شهر، یک سرزمین

بل به انسان اندیشیدن را...

عزیز من!

آخرعاشق نشدی

تا برای بودن، رفتن، ساختن، خواندن، جنگیدن، خندیدن، رقصیدن و خوب و پر شکوه مردن دلیلی داشته باشی....

آخر عاشق نشدی عزیز من!

چه کنم؟

چه کنم که نخواستی

یا نتوانستی به سوی چیزی که اعتباری، شکوهی، ظرافتی،

لطفی ، ملاحتی ، عطری و زیبایی یگانه ای دارد،

پلی از ابریشم هزار رنگ عشق بسازی و بندبازانه

آن پل ابریشمین را بپیمایی...

از عشق سخن باید گفت: همیشه از عشق سخن باید گفت... 

                                                                    آتش بدون دود... جلد هفتم

از یک دوست

طفلی قلب عاشق من

من هیچ گاه نشانه های زندگی را در خود نیافتم

که از نشانه های زندگی با تو سخن بگویم

نشانه گیری من هیچ گاه دقیق نبود

تا لااقل مرگ را نشانه بگیرم

رها

دلم گرفته اززندگی… از زنده بودن…زنده ماندن و انتظار بیهوده برای مرگ….نمی دانم این چه رسمی است…رسم فراموشی…. دلم گرفته خدای من.. این بار دلم از خودت گرفته… از جنگ زندگی خسته ام… از همه چیز… از بودن..ماندن… حتی نفس کشیدن… رهایم کن…رها

عشق

شاید عشق همین باشد

همین که دوست داری و نفس از پی نفس یک اندیشه در ذهنت ایجاد می کند...

...... دوست.....

آری شاید عشق همین باشد...

رنج

 

آدما... هم رنج می کشن و هم به دیگران رنج میدن....  هم غرور دارن و هم غرور دیگران رو می شکنن.... خدایا خم شدم امروز... شکستم... صدای شکستنم تو همه وجودم پیچید.... اصلا توقع نداشتم.... از کسی که واقعا برام ارزشمنده.... دلم خیلی گرفته.... ما آدما خیلی نسبت به هم بی تفاوت شدیم... حتی چشممون رو روی احساس دیگران هم می بندیم، چه برسه به وضع زندگیشون...خدایا کمکم کن... نذار تنها باشم.... نذار بی تو به انتهای خط برسم.... حس می کنم بدنم زیر یه کامیون له شده... حس می کنم اون قدر هوا واسم کمه که نمی تونم نفس بکشم.. نمی تونم.... خیلی احمق شدم خداجونم.... غرورمو دارم می شکنم... فقط واسه احساسم... واسه دوست داشتن... دارم رنج می کشم...به سهم خودم از زندگی فکر می کنم... سهم بدی نبود... اما کاش من این قدر آدمی نبودم که همه چیزو تو دلم بریزم.... کاش کسی غیر از تو توی این دنیای خاکی بود که حرف دلم رو می شنید... کاش خداجونم... کاش هنوز دوستم می داشتی... گرچه می دانم داری... کاش به حد همیشه دوستم می داشتی...

به امیدت...

بنگر

از کجا میشه فهمید یکی راست میگه یا دروغ؟؟؟؟؟؟

خیلی دلم می خواد بدونم..... دلم می خواد بدونم چه جوری میشه به یکی که حرفاش سراسر تناقضه اعتماد کامل پیدا کرد... یکی که کم حافظه است.... کاش حداقل محتاط بود... نیست... به صحت حرفای خودش اطمینان داره.... خیلی عجیبه...دلم یه مشاور می خواد... یه کسی که بتونه کمکم کنه.... یه کسی که بتونه بفهمه تو دلم چه خبره... یک کسی که اهل خوندن حس باشه... بتونه بفهمه این حس من چیه....

دلم گرفته از آدما... از این شهر... از اون شهر... از خودم... از خودم... دیگه خیلی حل شدم تو دنیا... بد جوری همه وجودم بوی دنیا میده... بدجوری حس می کنم زندگیم شده یک بعد.. شکل هندسی یک بعدی... زندان بی حجم.... فکرم در تلاش عمیق و من... تنها به سوی خط های بسته هجوم می برم... راه گریزی نیست... وقتی می دانی از هیچ زندان ساخته ای... وقتی از اثر کوچک مداد بر کاغذ سپید نقطه میسازی هیچ فکر نمی کنی شاید این نقطه ها سرآغاز خط باشد و خط سرآغاز بعدی که تو را اسیر خواهد کرد... اسارت... زندان... مثل حشره کوچکی که در شیشه می اندازی و روزها به انتظار می نشینی تا خفه شدنش را نگاه کنی.... مثل یک اسارت دوخته به مرگ...

دلم نمی داند چگونه از منجلاب تمام بدی های آمیخته به قلبم فرار کند... نمی داند دلم آیا راه گریزی هست... راه گریز برای رها شدن از این حس ننگ آور...  دلم اعتماد می خواهد... غرور می خواهد... و صداقت...

 

به من بنگر

بنگر که چگونه در انتظار لحظه ی اوجم با تو به فنا شدن لبخند می زنم

بنگر

که چگونه می شود قصه شد

بی انتها... درد شد

از نگفتن... از چشم فرو بستن و غفلت عجیب یک دوست برای دوست

دلم به درد رسیده و من

در انتهای کوچه ی خوشبختی رهگذر نا آشنا

به محبت خواهم اندیشید...

باران می آید شاید

شاید از کوچه های تردید بتوان محبت دزدید

و شاید از انتها، ابتدا خرید...

ذهنم کجای ترنم تو به فریاد می رسد؟

من اینجا و تک سوار ذهنم دور

امید شاید واژه ی ترسوها باشد

پس اعتراف می کنم که ترسو هستم

و تو

نمی دانم

گاهی پشت پنجره بایست

وفتی هوا ابری نیست

یا هست

یا هر زمان

بنگر

به من بنگر که چگونه بر فضای روحم حکمران شدی

بنگر که چگونه روحم در تصرف توست

بی روح  جسم به چه کارم می آید؟؟؟

بنگر که گذشتن از همه چیز برایم سخت است

گذشتن از همه ی آنچه که می دانی گذشتم

تنها برای ذره ای صداقت

آب می شوم

می سوزم

آب سوخته...

وه که به خنده ام می اندازد این اندازه بی اعتمادیم به تو

می توانم داغ شدنت را حس کنم

حتی اخم همراه با سکوتت را

تهدیدم می کنی به قهر

حیف

حیف که دنیایم بی تو یعنی مرگ

بنگر

حتی با تو... با داشتن و در کنار نداشتنت به مرگ رسیده ام

بنگر که دوستت دارم تنها برای دوست داشتن

نه چیزی بیش و نه چیزی کم

می پرستمت خدای زمینی ام...