-
گناه من
دوشنبه 1 بهمنماه سال 1386 15:12
گناه من تنها همین بود همین بود که با صداقت و پاکی به اوج تو می اندیشم گناه من همین است این که تنها تو را برای عشق می خواهم تنها برای سرگذاشتن به شانه ات تنها برای اندیشیدن.... کاش می توانستم می توانستم همین لحظه جانم را برایت فدا کنم کاش می توانستم قلبم را فرش راهت کنم.. گناهم همین است همین که تنها به عشق می اندیشم...
-
برای تو......
شنبه 22 دیماه سال 1386 14:45
برای تو می نویسم...... شاید مرا در انتهای این کوچه به یاد بسپاری می نویسم برای تمام نگرانی ها بودن ها تردید ها و شاید احساس پاکی آلوده به عشق در ذهنم می آید من کجای ذهنت ایستاده ام نمی دانم حتی نمی دانم کدامین تپش قلبم با صدای محبتم به تو هماهنگ شد نمی دانم حتی دوستت دارم یا ندارم دلم می اندیشد ذهنم نگاه می کند و من...
-
پرواز
چهارشنبه 19 دیماه سال 1386 14:24
وایییییییی خدا چی بگم از دست این عقب افتادن امتحانات... تا کی این ترم بخواد طول بکشه نمی دونم... این وسط هرچی بلاست سر دانشجوی بدبخت میاد... اه.... خیلی بد شد........... بیچاره شدیم رفت... همه برنامه هامون به هم ریخت... اونم من.... حالا مثل ابله ها باید منتظر بشم ببینم کی امتحانات ترممم تموم میشه...اصلا تموم میشه یا...
-
تکرار
چهارشنبه 12 دیماه سال 1386 11:03
زندگی تکرار است.. یک تکرار ابلهانه. سطر سطرش برایم تکرار شد و درس نگرفتم.... درس نگرفتم که چرا دنیا می رود و من ایستاده ام... دلم گرفته از حجم این تکرار... از تکراری شدن برای همه... خسته ام.... چه سخت... امیدی که ناامید می شود... روحی که می پوسد و قلبی که خاک میگیرد... دلم گرفته... خدایا تا کی امتحان.... پس کی باید از...
-
تولد
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 13:59
اولین نفس..... گریه... فریاد.... کوچ از دوران جنینی..... حیرت... حیرت از بزرگی دنیا ساعت2 بعداز ظهر یک روز زمستانی..... 4 دیماه... تولد.... تولد یک مسافر.... متولد شدم.... دقیقا 2 بعدازظهر... 22 سالم شد.... تولدم مبارک... به همین سادگی.... متولد شدم تا نشان گر این باشم که خدا از انسان نا امید نیست.... خدا به من امید...
-
پاییز ... پر
شنبه 1 دیماه سال 1386 21:53
پاییز هم رفت.... پاییز مهربان... بیش تر از سه ماه طاقت نیاورد... این شهر شاید به وسعت تنهایی پاییز غربت دارد... برگ ها ریخت و باران بارید.. غصه های این شهر تمام نشد... پاییز جایش را به سپیدی برف زمستانی داد... شاید وسعت سپیدی برف ها طراوت را دوباره به دنبال داشته باشد..... زمستان آمد..... کودکی آمد.... یا شاید...
-
متنفرم...
چهارشنبه 21 آذرماه سال 1386 21:12
چه قدر آدم ها از هم دورند.. چه دنیای کوچکی است.... همیشه در ذهنم می آمد.. می آمد که دنیا کوچک است... اما این فاصله های نجومی چرا بین آدم هاست؟.. در ذهنم نمی گنجد... آدم هایی که پایشان را روی سر دیگران میگذارند و بالا می روند.. تا کجا... تا کجا می توانند ادامه دهند... پس خدا کجاست... کجایی خدا... یعنی این قدر توی نقطه...
-
خانه داری
پنجشنبه 15 آذرماه سال 1386 19:18
بیچاره شدممممم... مامانم از سه شنبه رفته مسافرت.... همه کارا افتاده گردن من.... مثل بیچاره ها باید غذا درست کنم... ظرف بشورم... خونه رو مرتب کنم.... حالا امروز خوب بود تعطیل بودم... واییییی.. آخه مامانم گفته بود غذا واسه ناهار سه شنبه وچهارشنبه که من دانشگاهم گذاشته... منم انگار وعده غذایی شام رو فراموش کرده بودم......
-
بزبزی
شنبه 10 آذرماه سال 1386 23:10
حالا می فهمم چرا کودکی و داستان هاش جذابیت داشت... قصه بزبزی... که آقا گرگه شنگول و منگول رو خورده بود.... مامان بزی میومد اونا رو سالم از تو دل گرگه درمیاورد.... الان میگم وای چه قصه احمقانه ای.... مگه بچه ها رو درسته قورت داده بود... تازه مگه این گرگه تو دلش دستگاه گوارش نداشت که اونا رو هضم کنه؟... ولی نمی دونم که...
-
خاطره شدن
شنبه 3 آذرماه سال 1386 23:58
غصه خاطره شدن شاید از غم بی خاطره گی ها کمتر نباشد.. یاشاید.... نمی دانم....نمی دانم زندگی چه رسمی است... می آیی... نوزاد می شوی...کودک...نوجوان...جوان...میانسال...پیر...مرگ..مرگ...مرگ... چه رسمی است... دلم می اندیشد که تا کجا باید به سوی انتها رفت.... می اندیشم... پدربزرگم روزی پدر شد.... پدرم نیز... و شاید نوادگان...
-
فرصت
جمعه 2 آذرماه سال 1386 16:19
نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.... این که دوباره خدا به آدم فرصت زندگی کردن میده خوبه یا بد.... نمی دونم... به هر حال فکر میکنم شاید این یه لطفه....پس ممنونم خدا جون که هنوز هم نفس میکشم ... اگرچه سخت گذشت و بی حالی مرگ وجودم را پر کرد... ولی حس زندگی... حس رسیدن به ذهنیاتم، نگذاشت ترک دنیا کنم... شاید زندگی...
-
به تو.....
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 22:35
به تو خواهم پیوست... و تو را از اثر وحشت یک حرف طنین خواهم ساخت.. به غزل می گروم آسمانم آرام و دلم غوغایی .... در کجای شب من ماه به مهتاب دلش می خندد؟ من کجای قدم باد به تن تب کردم.... دلم اینجا دل بان دلت آن جا تنها یا شاید خالی از تنهایی سال های بی شعر بی غزل گفتنم از راز دلم یا شاید گم شدن در دل آن حافظه ات... من...
-
خسته ام
پنجشنبه 17 آبانماه سال 1386 22:10
از خودم خسته ام.... از اشتباه خسته ام... چرا باید این جوری بشه... چرا من باید اینجوری باشم.. چرا این قدر بی تفاوتم... چرا این قدر احساسم رو تو دلم میکشم.. چرا... چرا این قدر مغرورم... خسته ام از این غرور. از این غرور احمقانه که بی هیچ دلیلی وجودم را پر کرده.... نمی خوام مغرور باشم.. نمی خوام به خودم تا این حد بها...
-
تردید
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 12:10
دلم نگرفته و نه دلتنگم... خوب خوب.. نمی دانم.. حس غریبی است .. حسی که بعد از یک اشتباه به انسان غالب می شود.. تردید دارم..یک تردید عجیب... تردید را می شود خرید از بازار ترانه های سرخ یا شاید از استقبال غالبی که در تو می پیچد.. کجای هستی ام با تو به تردید یک غمینه خندیدم کجا به کوچه ی انتظار سر زدم و در انتهای بی رنگی...
-
من
پنجشنبه 10 آبانماه سال 1386 15:44
می شود رفت.. بی هیچ وهمی... می شود ماند، با یک دنیا ترس.... آدم ها را می شود کشت... گاهی از روح و گاهی جسم... همه ما قاتلیم.... بی جرئت ها جسم می کشند و نترس ها روح.... دلم می اندیشد... به همه روزگار رفتن و ماندن... به تلافی امواج فروخفته و تلاقی درد... به سکوت می اندیشم... سکوت مطلق.. سکوتی که حتی چشم هم در آن ساکت...
-
دانشجوی بدبخت و پر انرژی
جمعه 4 آبانماه سال 1386 12:38
این ترم من یه دانشجوی بدبخت و پر انرژی هستم.... هر روز مثل کارگرای ساختمون ساعت 6.30 می رم دانشگاه 7 شب برمیگردم... ولی اونقدر بهم خوش میگذره که روحیه ام شاده.... زندگی همینه دیگه... وقتی درگیری های ذهنی ات بیشتره، بیش تر بهت حال میده...وقتی بیکاری.. فرصت آزاد داری، هرچی غم و غصه دنیاست تو دلته... این جوری خیلی خوبه.....
-
آرزو
چهارشنبه 25 مهرماه سال 1386 19:30
عادتم بود.. از روزی که رفتم مدرسه..... سر خیابونمون که می رسیدم یه آرزو می کردم ....یه آرزو... حتی یه آرزوی کوچیک.... می خواستم بدونم چه قدر واسه خدا عزیزم.... می خواستم بدونم با همه کاراریی که کردم بازم خدا دوسم داره یا نه.... همیشه وقتی ازسر خیابون می خوام بپیچم تو یادم میاد... تا ترم پیش روند همین بود... اما...
-
سایه
چهارشنبه 18 مهرماه سال 1386 22:57
گاهی وقتا آدم وقتی از یه مرحله ای توی زندگی در حال گذره، نظرش به سایه های پشت سرش می افته.... سایه هایی که خیلی جذابن.. سایه هایی که فکر می کنه اگه در کنارشون بقیه مسیر رو بره، برای همیشه به نشاط و بهروزی می رسه.... واسه همین کم کم قدماش رو کند می کنه... اجازه می ده سایه بهش برسه... باهاش هم قدم میشه... از هم قدمی حس...
-
چه اندیشه می کنند؟
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 21:27
و چه اندیشه می کنند بی هیچ امید رسیدنی با پای ناتوان باید گذشت و رفت.... و چه اندیشه می کنند دیوانگان وادی ماندن دراین جهان آوارگان عشق بی تاب مردمان.... و چه اندیشه می کنند آن گاه کز سپیدی ابرها قلبان منزجر از فنا شدن فرمان ایست را اطاعت می کنند... و چه اندیشه می کنند آن ها کز لمس خدایی خدا سرشار از این غرور تا آسمان...
-
غمناکی
پنجشنبه 12 مهرماه سال 1386 13:03
چشم هایت را بند و به باران اندیش و به بودن با ابر یا شاید حل شدن در غم بی عهد زمین چشم هایت رابند پل پروانه شدن را بنداز یا دمی یک نفس نیک بکش تا کجا عمق خدا را دیدی؟..... تا کجا می شود از قافله احساس خرید؟....... دل سرگشته ی من در پی آواز سکوت قصه جام شدن می فهمید آشنایی دم این حادثه را تر می کرد.... من دلم تنها بود...
-
خواب عجیب؟؟؟
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 19:30
دیشب خیلی با نشاط بودم.. خیلی هم خسته بودم.... 12 خوابیدم تا 4 صبح... دیگه کاملا خستگی هام رفع شده بود و اصلا نیاز به خواب نداشتم.. بیدار بودم... هی یکمی واسه خودم علا فی کردم دیدیم نه، ساعت نمی گذره.. مجبور شدم دوباره دراز بکشم.. نزدیکای 6.30 خوابم برد.... یه خواب وحشتناک... تو خوابم اول وارد یه خونه شدم... یه عروس...
-
شرح حال امروز
شنبه 7 مهرماه سال 1386 19:47
امروز از صبح کلی انرژی داشتم.. شاد و خندان و خوشحال صبح زود پا شدم برم دانشگاه....8 کلاس داشتم، دقیقا ساعت 8.10 دانشگاه بودم.... اول رفتم گروه معارف تا ببینم کلاسم کجاست... با حواس جمع من به جای شماره کلاس، شماره گروه درس رو دیدم... حالا رفتم تو دانشکده مذکور... هی بگرد.. هی بگرد.. آخر اون شماره ای که من دیده بودم...
-
نشاط
جمعه 6 مهرماه سال 1386 12:25
امروز با این که حال جسمی ام خوب نیست ولی خیلی با نشاطم.... نمی دونم چرا... ولی کلی شادم الکی.... هیچ اتفاق خوبی هم نیافتاده... همه چیز هم مثل همیشه است... یکنواخت... ولی این فوران انرژی تو من عجیبه.. البته شایدم به خاطر فکرایی باشه که تو سرمه.. آره به خاطر همینه که شادم... وای چی میشه اگه خدا بهم همت بده... اونوقت...
-
دور و نزدیک
چهارشنبه 4 مهرماه سال 1386 19:00
دلم نمی داند از چه بنویسد... از روزگار رفتن یا روزگار سکون..... من مانده ام و شاید زندگی .... من مانده ام و روزگار دلتنگی ترانه های سپید..... به چه می اندیشد این دلم.... به چه خواهد اندیشید در این وادی بی پایانی که حرمت ترانه ها را می شود از طنین ستاره ها شنید.... دلم به صدا می اندیشد.... به صدایی که شاید در این ترانه...
-
اول مهر
یکشنبه 1 مهرماه سال 1386 19:42
امروز کلی دلم گرفت.. صبح با یه sms از خواب پریدم... یکی سال تحصیلی جدید رو بهم تبریک گفته بود... همون جا خشکم زد.. دلم هوای بچگی هام رو کرد... خاطره ها مثل برق از جلوی چشمم رد شد.. یادمه روز جشن شکوفه ها من نرفتم مدرسه، واسه همین روز اول خیلی سرگردون شدم... روز جشن ما خونه خالم بودیم.. خونه اون ها خیلی از ما دور...
-
تنفر
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 15:15
همیشه با خودم می گفتم ما چون بنده خدا هستیم ، حق نداریم از آفریده های خدا متنفر باشیم.. خواه این آفریده یه سوسک باشه و خواه یه آدم بد و کثیف... الان دارم به این نتیجه می رسم که اشتباه می کردم... تنفر یه احساسی هست که خدا خلق کرده در برابر دوست داشتن و محبت.. پس حتما نیاز بوده که خلق بشه... بیشتر که توی این مسئله تعمق...
-
می نویسم
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 15:43
امشب از عشق می نویسم از نهایت مردن و رها شدن در نور در این ترانه بازی هر شب سکوت امشب هم باید از عشق گفت و نوشت شاید این روزگار مستی نیست برای بی بهانه شدن یار شدن هزار قسم که دلم بی بهانه نزیست زمین زنده مانده و هوا مسموم برای نهایت ریا گفتم در این ترین شدن و تواضع رنگی چرا کبوتر قلبم به جا مانده است...؟؟ نمی دانم...
-
نیمه یا کامل
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 15:54
باز هم گریز باز هم گریز نیمه باید ماند یا کامل شد نمی دانم نمی دانم این چه رسمی است که نیمه باید کامل شود و تنها وتنها از پی یک سکوت می شود به قاب آیینه رفت دلم گرفته امشب از این سکوت رنگارنگ دلم گرفته از این تپش نامفهوم دلم به سان قصه خنده آور تردید به آه می رسد و تمام خواهد شد دلم نمی داند این ترانه کیست و این سکوت...
-
...
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1386 14:14
خدایا خیلی ناراحتم. چرا باید این اتفاق بیافته؟.. اونم از کسی که توقع نداری.. حدس می زدم این موضوع رو که دنبال کنم به این شخص برسم.. اما همیشه می گفتم اتفاقه... اصلا مهم نیست.. من اشتباه می کنم.. اما امروز متوجه شدم نه خیر.. من اشتباه نمی کردم... کاملا از اونی که می ترسیدم سرم اومد.. نمی دونم چرا خدا.. چرا آدمای اطرافم...
-
همین و بس
شنبه 17 شهریورماه سال 1386 18:50
و شاید زندگی این است... و شاید نیست. خدای من چه قدر انتهای تنهایی نزدیک دلواپسی است... چه قدر انتهای بی تابی با ابتدای تنها شدن هم پوشانی دارد و چه دنیای غریبی است این دنیا... دنیایی که هم خون از هم خون می برد و نا هم خون محرم اسرارت می شود.. چه دنیای غریبی است.. دنیای آدم ها... آدم های خوب و آدم های بد...نمی اندیشم و...